نرگس

روزنوشتها و دیدگاههای یک ایرانی ساکن آمریکا پیرامون زندگی و عشق

نرگس

روزنوشتها و دیدگاههای یک ایرانی ساکن آمریکا پیرامون زندگی و عشق

چه شد (قسمت سوم)

سلام،


قبل از هر چیز میخوام از شما برای پیامهاتون تشکر کنم، کیفیتشون از نظر من خیلی خوب بود، کلی مطلب برای یادگیری درشون وجود داشت و تازه یکی دو تا دوست جدید هم پیدا کردم. این متن شاید زیاد مربوط به بحث بنظر نیاد، ولی پیشنهاد میکنم آنرا تا انتها بخوانید.


در آمریکا، یک فارغ التحصیل یکسال بعد از فارغ التحصیلی فرصت دارد که کار پیدا کند و نوع ویزای خود را به ویزای کاری تغییر دهد و چنانچه موفق نشود باید کشور را ترک کند. از طرف دیگر کسانی که با ویزای دانشجویی در آمریکا اقامت دارند، قبل از فارغ التحصیلی، برای حداکثر یکسال اجازه کار دارند. برای کار گرفتن یکی از فاکتورهای بسیار مهم تجربه کاری است. از همین رو من تصمیم گرفتم که قبل از فارغ التحصیلی، شروع بکار کنم تا بعد از فارغ التحصیلی راحت تر بتوانم کار پیدا کنم، علاوه بر آن، در آن یکسال، درآمد بیشتری میداشتم، علاوه بر آن همان شرکت ممکن بود به من پیشنهاد کار بدهد. نکته در اینجاست که موقع مصاحبه کاری وقتی در مورد اجازه کار از من پرسیدند من نگفتم که اجازه کاریم فقط یکسال اعتبار دارد. 


کارم را شروع کردم، با جدیت، حقوقم از کسانی که آمریکایی بودند و یا کارت سبز داشتند پایینتر بود و با این وجود من بیشتر از آنها کار میکردم. رییس قبلیم، که خوشبختانه دیگه رییسم نیست، آدمی بود که کلا کنار اومدن باهاش کار راحتی نبود. یه بار یه ایده جدید در مورد یه پروژه به ذهنم رسید و اونو با رییسم در میون گذاشتم، پرسید که مطمئنی که کار میکنه؟ منم گفتم نمیدونم، باید چند روزی روش کار کنم، فعلا این فقط یه ایده است. موافقت نکرد، پدر خودمو در آوردم و پروژه هامو زودتر از موعد تموم کردم تا بالاخره بهم اجازه داد که چند روزی روی این ایده جدید کار کنم.
نتایج خیلی خوب بود و من همه نتایج رو در یک گزارش چند صفحه ای بهش دادم و گفت که مطالعه اش میکنه و بهم خبر میده. مدتی گذشت و خبری نشد، تا اینکه یه روز اومد و یه برگه دستش بود و ازم خواست که امضاش کنم، این امضا کردن یه امر عادیه و خیلی از اوقات ما اصلا نگاه نمیکنیم چی رو داریم امضا میکنیم، ولی با این وجود پرسیدم چیه؟ گفت چیز مهمی نیست، فقط امضاش کن. قضیه یه کمک مشکوک بنظرم اومد، گفتم بزارش اینجا، امضاش میکنم برات میارم و رییسم با حالتی مضطرب رفت. باورم نمیشد، ایده منو به عنوان یک اختراع و بنام خودش ثبت کرده بود و اون برگه فرمی بود که منو بعنوان "کمک-مخترع" معرفی میکرد. تو شرکت اختراعات جدید رو روی برد میزنن و اسم منو فقط به انی دلیل میخواست اضافه کنه که بعدا ضایع نشه. من شکایتی نکردم.


برای من پیشرفت پروژه مهم بود، ولی از اون مهمتر این بود که کارمو از دست ندم، بنابراین وقتی میدیدم رییسم تصمیمهایی میگیره که خیلی خوب نیست، فقط بهش تو ایمیل نظرمو میگفتم و اصرار نمیکردم، نتیجه این شد که در چند مورد مجبور شدیم کل کار رو دوباره از اول انجام بدیم. این مسئله طبیعتا خوشایند نبود، ولی من هدفی بزرگتر رو دنبال میکردم. وقتی بعضیها میپرسیدند تو چه جوری میتونی فلانی رو تحمل کنی و اصلا اذیت نشی (چون این تصویری بود که من نشون میدادم)، میگفتم خوب هیچ آدمی کامل نیست، ما همه ایراد داریم و باید یاد بگیریم با همدیگه بسازیم. در ضمن این آدم (یعنی رییسم) اونقدرها هم بد نیست، من از کار کردن باهاش لذت میبرم!


مدتی گذشت و من حسابی خودمو تو پروژه ها درگیر کردم، و موقعش که رسید به رییسم گفتم که من باید از شرکت برم چون اجازه کاریم تموم میشه و تنها راهش اینه که شما برای من ویزای کار بگیرید. در واقع بنوعی مجبورشون کردم که اینکار رو بکنند، برام ویزای کار گرفتند و حقوقم رو اضافه کردند. جالب اینجاست که معمولا یه حقوق پیشنهاد میکنند و بعد شما میگید که چقدر میخواین و اینقدر چونه میزنید تا به توافق برسید. با مدیر گروه یه جلسه گذاشتم، دو نفری رفتیم تو یکی از اطاقهای جلسه، کلی کاغذ همراهش داشت و اونها رو روی میز چید و گفت چیزی که من میتونم پیشنهاد بدم فلان قدر حقوق و مزایاست، منم بلافاصله گفتم خوبه، من موافقم، کجا رو باید امضا کنم. خیلی تعجب کرد چون معمولا این جلسات یکی دو ساعت طول میکشه. دلیل موافقت سریع من تنها این حقیقت بود که من میخواستم از این طریق کارت سبز بگیرم.  


بعد از یکی دو سال، ازشون خواستم که برام کارت سبز بگیرن، و یه جورایی تهدیدشون کردم که اگر اینکار رو نکنند من از این شرکت میرم. بعد از یه مدت کارت سبز برام گرفتن. وقتی کارت سبز داشته باشید، بقول معروف ریشتون دیگه به هیچ وجه دست اونها نیست، در حالیکه ویزای کاری تا وقتی اعتبار داره که برای اون شرکت کار میکنید. برام کارت سبز گرفتن و یک هفته بعد هم حقوقم رو مقدار قابل توجهی بالا بردند. 


خلاصه حرف اینکه، کار من تو شرکتمون یک قرارداده و نه یک تعهد، شرکتمون تا وقتی منو نگه میداره که به نفعشه و من هم تا زمانی میمونم که به نفعمه. رفتار ظاهری منهم به هیچ وجه بیانگر میزان رضایت قلبی من از شرکتی که توش کار میکنم نیست. قبل از گرفتن کارت سبز هدف اصلی گرفتن کارت سبز بود، و پیشرفت پروژه به بهترین نحو در درجه دوم اهمیت قرار داشت، بنابراین من نه شکایتی میکردم و نه با کسی حرفم میشد، به همین سادگی.


در ضمن یکی از چیزهایی که خیلی باهاش حال میکنم این روزها، چیزی که 10 ساله یادم رفته بود چقدر باحاله، مخصوصا برای آقایون، چیه؟ فکر نمیکنم حدستون درست باشه، چون جوابش "دنده معکوسه". خیلی اوقات وقتی میخوای بری تو خروجی، راهنما میزنی و ماشین کناری بهت راه نمیده، مجبور میشی سرعتتو کم کنی و بری پشت ماشین مربوطه. اما با بی بی (اسم ماشینمو گذاشتم بی بی)، که بر عکس اکثر ماشینهای اینجا دنده ایه و اتوماتیک نیست، یه معکوس میکشی و طرفو سوسک میکنی، 


شاد و سربلند باشید


-امیر



چه شد؟ (قسمت دوم)

سلام،


قبل از هر چیز این رو بگم که من راستش خودم هم برام خیلی روشن نیست که مشکل چی بود. یعنی بنوعی میدونم که مشکل چی بود، ولی چرا اینطوری شد رو دقیقا نمیدونم، مثل اینکه یک آدم سالم ناگهان سکته کنه و بمیره و دکترا فقط میتونن حدس بزنن که عاملش چی بوده و چیکار میشد کرد.



مسئله اینه که شما میتونید یک نفر رو خیلی دوست داشته باشید، خیلی فداکاری کنید و هر چی که از دستتون بر میاد برای یک نفر انجام بدید. اما همه اینها جای احساس خاصی که بین دو جنس مخالف برقرار میشه رو نمیگیره. خیلی خوبه که همسر آدم، دوست آدم باشه، ولی اول باید همسر آدم باشه. مشکل اصلی اینجاست که اون احساس خاصی که یک زن نسبت به یک مرد داره رو، نرگس هیچ وقت به من نداشت، و من تا همین اواخر تقریبا در تاریکی مطلق نگه داشته شده بودم و خبری از این مسئله نداشتم. اونایی که متاهل هستند فکر کنم حرف منو بهتر بفهمند، از شما متاهلها میپرسم، آیا تُن (tone) صدایی که با اون همسرتونو صدا میکنید، فقط متعلق به همسرتون نیست؟ 


بعبارتی، من احساس میکنم، علاقه نرگس به من هیچوقت از حد دوستی فراتر نرفت. چرا؟ این سئوالیه که جواب دادن بهش خیلی سخته و احتمالا پستهای آینده به جواب همین یک سئوال تخصیص خواهد یافت. خودتونو بزارید جای نرگس، با کسی دارید زندگی میکنید که قانونا و رسما شوهرتونه، ولی شما هیچ احساس خاصی (دوباره منظورم احساس بین دو جنس مخالفه) به اون آدم ندارید، احساس نمیکنید که اون مرد زندگی شماست، دوست ندارید از اون آدم بچه داشته باشید، احساس میکنید اون فقط دوست شماست، و این واقعیت که میدونید دیوانه وار عاشقتونه فقط مسئله رو دشوارتر میکنه. بالاخره یه روز تحملتون تموم میشه و میزارید میرید. یه نفر هر چقدر هم که آدم خوبی باشه (یک آدم خیلی خوب با جنس مخالف رو در نظر بگیرید)، شما ممکنه هیچ وقت اون احساس خاص رو بهش پیدا نکنید. بنابراین این حرف که در وبلاگ و دور و برم میشنوم که "تو که همه کار براش کردی، پس چرا اون احساس رو بهت نداشت؟" از نظر من کلا سئوال غلطیه، دل آدمیزاده، کامپیوتر که نیست، دو دو تا چهارتا هم حالیش نمیشه.



این مسئله برای من خیلی دردناک بود، مادر نرگس میگفت امیر مثل یه ماهی زنده میمونه که انداخته باشیش تو روغن داغ. اما مسئله برای نرگس هم ساده نیست، تو این کشور غریب، بدون حامی و پناه، با این بار وجدانی که ضربه مهلکی به بهترین دوستش زده (دوستی که همیشه حامی و پناهگاهش بوده)، تنها و بدون درآمد قابل توجه، بدون اینکه یه نفر باشه که نوازشش کنه و هزار و یک مشکل دیگه. خیلی سخته، خیلی سخت تر از اونی که خیلیها ممکنه تصور کنن. اما مگه نرگس نمیدونست چنین چیزی در انتظارشه؟ اینها رو میدونست و از زندگی من رفت بیرون، پس حتما یه چیزی خیلی عذابش میداده. اگه نرگس رفته بود سراغ یکی دیگه، و شرایط زندگیش بهتر شده بود، میشد مسئله رو طور دیگه ای نگاه کرد، اما تا جایی که من میدونم صحبت از کس دیگه ای نیست. این یعنی فاجعه.



اجازه بدید یک مثال براتون بزنم، بنظرتون آیا امکان داره یه آدم با عقل کاملا سالم و بدون هیچ مشکل روانی، خودشو از طبقه 90 یه ساختمون پرت کنه بیرون؟ معلومه که میشه، اگه احساس کنه این تنها راه نجاتشه این کار رو میکنه، مثل آدمهایی تو یازده سپتامبر وقتی ساختمون آتیش گرفت و داشت میریخت خودشونو از طبقه 90 ساختمون به پایین پرت کردند. 


من همیشه گفتم، برای من همیشه ارزش اول در زندگی عشق بوده، بعد تفکر، و بعد آرامش. یه زمانی فکر میکردم هر سه تا رو دارم، الان که از عشق و آرامش خبری نیست، تا یه مدت قبل که تفکر هم رفته بود مرخصی که خوشبختانه ظاهرا مدتیه برگشته. بنابراین برای آدمی مثل من، داشتن یک همسر خوب که بتونه عشق و آرامش رو به زندگیم بیاره، ارزشش از هر چی که فکر کنید بیشتره. برای همین، اتفاقی که افتاده، برای من حکم یک فاجعه رو داره. 


حالا من هدفی که اینجا دارم، تحلیل این فاجعه است، تحلیلی مسلما برای من مفید خواهد بود و شاید برای شما هم مفید باشه. فاجعه تو زندگی هر کسی ممکنه پیش بیاد، اما این تصمیم با ماست که دوباره از ریشه، قویتر از قبل، رشد کنیم، یا اینکه مثل یه درخت صاعقه زده چند سالی رو بگذرونیم و جان به جان آفرین تقدیم کنیم. 


جای محکوم کردن، از همدیگه یاد بگیریم و راه حل ارائه بدیم. 


منتظر نقد و بررسیهای سازنده شما هستم،  


-امیر

چند نکته

سلام


نرگس چند روز پیش یه پیام تو وبلاگ گذاشت که منهم تاییدش کردم، ولی بعدش بهم زنگ زد و ازم خواست اون پیام رو پاک کنم. یکی از نکاتی که در اون پیام بهش اشاره کرده بود این بود که چرا من پسورد وبلاگ رو عوض کردم.


حقیقتش اینه که اکانت فیس بوک من یه جورایی هک شده بود، یعنی وارد فیس بوک که شدم چند تا سئوال ازم پرسید و بعدش پیام داد که بهتره پسوردم رو عوض کنم، منهم پسورد ایمیل، فیس بوک، وبلاگ و همه غیره رو عوض کردم. میخواستم این شبهه پیش نیاد که من نمیخواستم نرگس به این وبلاگ دسترسی داشته باشه.


به هر حال با نرگس صحبت کردم و قرار شد که اگر خواست مطلبی بنویسه، اون رو در یک وبلاگ جداگانه بنویسه و من از اینجا بهش لینک بدم، البته خودش احتمال اینکه اینکار رو بکنه رو زیاد نمیدونست.


یه مطلب دیگه اینکه، من حالم الان خوبه، به فکر آینده هم هستم و اصلا اینطور فکر نمیکنم که مجبورم تا آخر عمر مجرد بمونم. احساس میکنم از خواب بیدار شدم و طبق نظر مشاور نباید تا شش ماه هیچ رابطه ای رو شروع کنم، حالا نمیدونم این شش ماه از وقتی شروع شده که نرگس از خونه من رفت یا از وقتی که رسما جدا شدیم. به هر حال الان در اردوی آمادگی بسر میبرم تا انشااله ببینیم وقت مسابقات چی میشه.



فیلم و عکسهای عروسی و اینجور چیزها رو به نرگس دادم‌ (یعنی خودم هم فکر میکردم اینطوری بهتره)، ماشینها رو که یکیشو دادم به نرگس و اون یکی فروختم و یه ماشین دیگه خریدم. خدا بخواد تا مدتی دیگه هم خونه رو عوض میکنم. بعد از مدتها هم رفتم کلی لباس و کفش و اینجور چیزها خریدم. 



تو خونه هم یه مهمون جدید دارم که یه گلدون فیکوس خیلی کوچیکه. دوست دارم کوچیکشو بخرم و خودم بزرگش کنم، خاک خوبم خریدم براش و خلاصه فعلا سوگلیه، اون دیفن باخیا (که اونهم یه روزی ساقش قد ماژیک وایت برد بود) که ماشااله قدش خیلی بلند شده رو از کنار پنجره برداشتم و فیکوس رو گذاشتم جاش که قشنگ آفتاب بخوره و کیف کنه. 


میدونم قول دادم که بنویسم چی شد و بدقولی کردم، یادم نرفته، کار آسونی نیست، ولی انجام خواهد شد.


شاد و سربلند باشید


-امیر