نرگس

روزنوشتها و دیدگاههای یک ایرانی ساکن آمریکا پیرامون زندگی و عشق

نرگس

روزنوشتها و دیدگاههای یک ایرانی ساکن آمریکا پیرامون زندگی و عشق

رابطه، آری یا نه؟

سلام،

همونطور که قول داده بودم این پست اختصاص داره به سئوالی که خانم مهدیه پرسیده بودند:

می خواستم بدونم تو مدت آشنایی و دوستیتون..یعنی وقتی هنوز علاقه شدید نبود و تصمیم به ازدواج نگرفته بودین...اگر ارتباطتون فقط در حد حرف زدن بود....بدون رفتارهای دیگه...بدون مهمون یرفتن و دست دادن و غیره... احساستون فرقی می کرد... منظورم اینه که در اون مرحله این رفتارها چقدر موثر بوده و هست...آیا نمی شه بدون این رفتارها همونقدر وابسته شد یا علاقه داشت؟


اول از همه باید بگم که سئوال بسیار خوبیه و من از خانم مهدیه متشکرم که این سئوال رو مطرح کردند. من فرض رو بر این میزارم که منظور خانم مهدیه دوستیهاییست که در اونها دو نفر همدیگر رو در دنیای واقعی میبینند. دوستیهایی که در اونها دو طرف در مکانهایی مثل پارکها و یا جاهای دیگر با یکدیگر صحبت میکنند تا از یکدیگر شناخت پیدا کنند. (همونطور که قبلا هم بارها ذکر کردم، از نظر من از طریق تلفن، اینترنت و چت فقط میتوان یک شناخت کلی  و نسبی از یکدیگر پیدا کرد و این مقدار شناخت به هیچ وجه برای علاقه مند شدن و وابسته شدن کافی نیست). 

حالا رفتارهایی رو که ذکر کردید رو میشه به دو دسته تقسیم کرد:

دسته الف : رفتارهایی مثل مهمونی رفتن، سینما رفتن و کوه و نظایر اون
دسته ب : کارهایی مثل گرفتن دست همدیگه و غیره.

کارهای دسته الف بنظر من به شما کمک میکنه تا طرفتون رو بیشتر بشناسید. مثلا مهمونی رفتن و یا کلا هر کاری که غیر از شما و دوستتون افراد دیگری هم حضور داشته باشند. عکس العملی که دوست شما در شرایط مختلف از خودش نشون میده میتونه شخصیت اون رو بهتر به شما بشناسونه و همینطور شما هم فرصتی خواهید داشت تا شخصیتتون رو به دوستتون نشون بدین. بنظر من همونطور که یک فرد به خانواده طرف مقابل نگاه میکند باید به دوستان طرف مقابل و رفتارهای طرف مقابل در شرایط مختلف هم نگاه کند. هر کدام از این فعالیتها جنبه دیگری از شخصیت شما و دوستتان را برای هم روشن میکند و بطور کلی باعث "شناخت بیشتر از یکدیگر" میشود و شناخت کلید یک انتخاب صحیح است.

کارهای دسته ب میتونه از گرفتن دست همدیگه باشه تا اونجاییکه اگه بگم خیلیها میگن این وبلاگ غیر اخلاقیه. از نظر من هر دو طرف در اینگونه رفتارها باید بسیار مراقب باشند. نکته در اینجاست که اینگونه رفتارها همیشه در کوتاه مدت دوستی رو تقویت میکنه ( و خیلی از اوقات دو طرف این احساس لذت رو به حساب علاقه و عشق میزارن) ولی در بلند مدت اثرش میتونه تقویت کننده و یا مخرب باشه. بنظر من اینگونه رفتارها باید یک و یا چند قدم عقبتر از احساس دو نفر به همدیگه حرکت کنه. وقتی افراد ارتباطشون از احساسشون جلو میزنه، ارتباطشون براشون عادی میشه، بنابراین یا باید ارتباطشون رو یه درجه بالاتر ببرند و یا دوستیشون رو تموم کنند و متاسفانه یا خوشبختانه ارتباط رو از حد معلومی نمیشه جلوتر برد. بنابراین این رفتارها اگر وقتی بروز کنند که دو نفر از نظر روحی آمادگیش رو ندارند، در دراز مدت ، علاقه رو نه تنها بیشتر نمیکنه، بلکه اون رو از بین میبره. اما وقتی دو نفر از آمادگی کامل برخوردار باشن این رفتارها نه تنها مخرب نیست بلکه دوستی رو (مخصوصا قسمت احساسی اون رو) تقویت میکنه. رابطه باید یه چیزی باشه در کنار دوستی ولی متاسفانه در بسیاری از موارد دوستی فقط یه بهانه است برای ایجاد رابطه. اگه از من میپرسید هیچ وقت هیچ رابطه ای رو (حتی اگر شده گرفتن دست همدیگه باشه) شروع نکنید بخاطر اینکه دوستتون اصرار میکنه، یا بخاطر اینکه فکر میکنید اینطوری دوستیتون پایدارتر میشه و تو درس عشق دو کلاس یکی میکنید( قابل توجه خانمهایی که زیادی به بعضی از آقایون اعتماد میکنند). رابطه رو تنها وقتی آغاز کنید که از نظر احساسی و قلبی کاملا در خودتون آمادگی انجام اون رو احساس میکنید. معمولا احساسی که شما بعد از ایجاد یک رابطه دارید میتونه نشانه خوبی باشه. اگر احساستون مثل وقتیه 13 بدر دارین با خانواده کیف میکنین ولی فکرتون پیش تکالیفیه که باید فردا تحویل بدین، باحتمال زیاد دارین تو رابطتتون کمی تند میرین. منظورم وقتیه که دارین از انجام کاری لذت میبرین ولی تو دلتون مطمئن نیستید که دارید کار دستی انجام میدید یا نه. 

مهدیه خانم و نگار خانم،

نمیدونم تا چه حد تونستم به سئوال شما پاسخ بدم. اگر جایی مبهمه و یا نکته ای فراموش شده، لطفا برای ما پیام بزارین.

موفق باشید

-نرگس و امیر

 

 

 

سکیدا

سلام به همه دوستان خوب،

مدتی یه که طرفهای ما سِکِیدا همه رو دیونه کرده. سکیدا (Cicada) یه حشره خیلی عجیبه که ۱۷ سال زیر زمین زندگی میکنه و یهو یادش میفته که دنیایی غیر از دنیای زیر زمین هم وجود داره. البته ظاهرا یکی از اونها به این فکر میفته و به بقیه هم میگه و بنظر همه فکر جالبی میاد و یک دو سه حمله. این میشه که به یکباره حضور بیلیونی این حشره رو مردم بیچاره شاهد میشن. این حشره یه چیزیه مثل سوسک به طول ۴ تا ۵ سانتی متر و از اونجایی که زیاد نمیتونه پرواز کنه هر جا که بتونه میشینه. از شانس من طرفهای شرکتمون پر از این حشره است. از در که میای بیرون تا سوار ماشینت بشی هی میان و میشینن روت و بلند هم نمیشن مگر بزنیشون.

حالا وقتی رو دست یا رو پای آدم میشینن خوبه، بعضی وقتها میشینن رو پشت آدم و نمیتونی ببینیشون. دیروز رفتم سوار ماشینم بشم برم ناهار بخورم، دیدم ای خدا، توی هوا همینظور سکیداست که میپره. خلاصه با هزار بدبختی رفتم تو ماشین و سریع درو بستم تا نتونن بیان تو ماشین، ماشینو روشن کردم، کولرو زدم و با خیال راحت تکیه دادم که یه چیزی گفت قرچ و من احساس کردم که پشتم کمی با یه مایع لزج خیس شده. معلوم شد که یکی از اونها که پشتم نشسته بود رو موقع تکیه دادن له کردم.

رفتم ناهار خوردم، اونهم چه ناهاری، اصلا اشتهام کور شده بود. برگشتم و از اونجایی که هوا خیلی گرم بود گفتم شیشه ها ۲ سانت باز بزارم توی ماشین تبدیل به کوره نشه. چشمتون روز بد نبینه، وقتی خواستم برگردم خونه دیدم تو ماشینم حداقل ۲۰ تا سکیدا هست. تقریبا ۲۰ دقیقه طول کشید تا تونستم همشونو بیرون کنم. حالا در نظر بگیرید که تو این مدت دائم باید اونهایی که روم مینشستن رو میپروندم. البته یه کلک زدم که خیلی مفید بود، یه سی دی تکنو گذاشتم تو ماشین و صداشو تا اخر بلند کردم.

خلاصه نشستم تو ماشین و در حال رانندگی بودم و میخواستم وارد بزرگراه بشم، سرمو که گردوندم دیدم یه سکیدا گنده روی کمربند ایمنی نشسته، یعنی تقریبا در فاصله ۲ سانتی متری گوشم. مجبور شدم بزنم کنار و کلی توضیح دادم که سکیدای عزیز من که مسافرکش نیستم واسه خودت اومدی سوار شدی، لطفا پیاده شو. بعد از اینکه ایشون پیاده شدن پریدم تو ماشین و به سرعت برق پنجره رو بستم. بعدشم تمام ماشین رو گشتم تا خیالم راحت بشه که دیگه از سکیدا خبری نیست.

نزدیکیهای شهر که رسیدم دیگه از سکیدا خبری نبود منم شیشه ماشین رو آوردم پایین و واسه خودم داشتم با آهنگ میخوندم:

عروس چقدر قشنگه امشب مبارکش باد، داماد خوش آب و رنگه امشب مبارکش ..... اااخ تف

و اونوقت بود که از خودم پرسیدم اخه ملت چطور چیز به این بد مزه ای رو میخورن؟

(توضیح: در بعضی از نقاط دنیا سکیدا مردم رو میخورن)

برنامه آینده:

۱- خانم مهدیه سئوال بسیار خوبی پرسیدند. ایشون پرسیدن که اگر ارتباط من و نرگس فقط در حد حرف زدن بود (بدون مهمونی رفتن و غیره) آیا احساسمون فرقی میکرد یا نه؟ که من قصد دارم در یک پست جداگانه به این مطلب بپردازم.

۲- خانم ترانه در مورد اینکه عقد کنند و ۵ سال بعد عروسی بگیرن سئوال پرسیدند که اونهم بحثی جداگانه رو طلب میکنه و اگه خدا بخواد تو یه پست جداگانه به اون خواهم پرداخت.

۳- دارم فکر میکنم یه وبلاگ گروهی درست کنم بنام ؛همسران؛ که در اون متاهلها بتونن تجربیاتشون در اختیار مجردها بزارن. اگه نظری در این مورد دارید یا مایل به همکاری هستید لطفا به من ایمیل بزنید.

موفق باشید

-امیر کاشانی

برای اطلاعات بیشتر در مورد این حشره میتوانید لینک زیر ببینید:

http://en.wikipedia.org/wiki/Cicada

 

  

سان فرانسیسکو

سلام خدمت همه دوستان عزیز

جاتون خالی چند هفته پیش باتفاق عیالات متحده (منظور همون نرگسه) و یکی دوتا از دوستامون رفتیم سان فرانسیسکو. مسافرت بسیار خوبی بود. هوا هم که حسابی یاری کرد. از نکات جالب این سفر پل دروازه طلایی بود. این پل ۷۰ سال پیش ساخته شده و نکته منحصر بفرد اون اینه که وسطش پایه نداره و تمام وزن پل که معادل ۸۱۱ ملیون کیلوگرم هست توسط کابلهای قطور تحمل میشه.

اینم یه تیکه از کابل اصلی که پل رو نگه میداره. قطر این کابل حدود ۱ متره و ۲۷۵۰۰ رشته کابل در اون هست.

 

لینک زیر اطلاعات زیادی در مورد این پل رو در اختیارتون میزاره:

http://en.wikipedia.org/wiki/Golden_gate

از نکات جالب این شهر خیابونهایی بود با شیب زیاد، یه چیزی تو مایه های خیابون اندیشه ۴ (اگه خوب یادم مونده باشه) تو سهروردی. یه خیابون هم داره بنام خیابون لمبارد با شیب تند که از بالا مثل منحنی سینوسی میمونه. این عکس خیابون لمبارد از پایین:

 

اینم عکس خیابون لمبارد از بالای خیابون 

 

اینم عکس ماهواره ای گوگل از خیابون لمبارد 

 

یکی دیگه از کارهای باهای در این سفر دیدار از دهکده نَپا بود. منکه آخرش سر در نیاوردم که چرا مردم یه منطقه باید اینقدر آب انگور دوست داشته باشند. هر جا میرفتی مزارع وسیع انگور. ولی هوا توی دهکده نپا عالی بود. اصلا یه جوری بود که من تا حالا تجربه نکرده بودم. هوای تمیز کوهستانی که نه گرم بود و نه سرد.   

 

 

 

تو نپا با بچه شروع کردیم به قدم زدن که نرگس چشمش افتاد به درخت انبه و یهو انبه ویار کرد (البته خبری نیست، لطفا سئوال نفرمایید). نتیجه این شد که من نقش نردبان رو بازی کردم تا نرگس بتونه چند تا انبه بچینه. 

اینهم زندان مشهور آلکاترازه، بیخود نیست کسی تا حالا نتونسته از این زندان در بره. این زندان بعلت مخارج سنگین نگهداری بسته شده و به موزه تبدیل شده. میخواستیم تور بگیریم و بریم داخل این زندان مخوف رو ببینیم که متاسفانه وقت نشد.

 

 

توی شهر داشتیم قدم میزدیم که یه سیاه پوسته که گیتار میزد از من خواست کمی بهش پول بدم و گفت که همه زبانهای دنیا رو صحبت میکنه. منم گفتم اگه راست میگی فارسی صحبت کن. اونهم شروع کرد و با لهجه امریکاییش گفت: سلام، حال شما خوبه؟ چطوری؟

من گفتم اگه بتونی شعر فارسی هم بخونی بهت ۵ دلار میدم و شروع کرد به خوندن: مرا ببوس، مرا ببوس.

تو مسیر برگشت هم از جاده شماره ۱ برگشتیم. این جاده لب دریاست و در عین حال از تو کوهها رد میشه. یعنی فرض کن تو جاده چالوس باشی ولی یه طرفت اقیانوس باشه. اینقدر این مناظر زیبا بود که من که نقش راننده رو بازی میکردم نزدیک بود همه رو بندازم تو اقیانوس.  

خلاصه اینکه جای همه شما خالی بود، انشااله خدا از این سفرها نصیب همه بکنه.

 موفق باشید

-نرگس و امیر