نرگس

روزنوشتها و دیدگاههای یک ایرانی ساکن آمریکا پیرامون زندگی و عشق

نرگس

روزنوشتها و دیدگاههای یک ایرانی ساکن آمریکا پیرامون زندگی و عشق

آغاز دوستی

سلام مجدد خدمت همه عزیزان
* تحریم اقتصادی آقای امیر تموم ، چند روز پیش پسورد رو بهش دادم . کاریش نمیشد کرد. گفته بودم دلم نمیاد اذیتش کنم. 
 
* ببخشید اگه دیر به دیر آپدیت میکنیم. سر جفتمون برای یه سری مسائلی خیلی شلوغه. خودمم لوس میکنم و نمیگم برای چی. بهرحال بریم سراغ ادامه ماجرای من و امیر

امیر: الو ، بفرمایید
نرگس با مکث : الو، سلام
امیر: سلام 
نرگس: خوبی
امیر: ممنون، شما؟
نرگس: نشناختی؟
امیر: اوه، مریم تویی؟
نرگس: آره ، خوبی؟ (فهمیدم که منو با یکی اشتباه گرفته)
امیر: خوبم ، مرسی ، تو چطوری؟
نرگس: خوبم
امیر (با مکث) : اِ ، تو مریم نیستی. شما؟
نرگس: من نرگس هستم
امیر: نرگس؟  اوه  ۹۹۹۹۹۹۹(امیر شماره تلفن خونه قبلیمونو گفت، همون شماره تلفنی که قبلاْ بهش داده بودم و امیر با صدای بلند و با لحن شوخ ادامه داد ) چطوری دختره دودره باز؟
وقتی دیدم که هنوز شماره تلفنمو حفظه خشکم زد ولی اینو بروش نیاوردم و توی دلم یه کم خوشحال شدم که منو هنوز یادش بود
نرگس (با شوخی): خوبم، چرا داد میزنی ؟ مگه سر جالیز وایستادی؟
امیر (با خنده): هیچ معلوم هست تو این دوسال کجا بودی؟ نکنه زنگ زدی که بری تا دوسال دیگه؟
نرگس: برای شما چه فرقی میکنه. شما که تنها نمیمونی. مریم خانمو داری
امیر با خنده گفت: مریم؟ مریم دختر عممه. نگران نباش هم از من بزرگتره و هم شوهر و دو تا بچه داره.
نرگس: باشه، من فکر کردم دوست دخترته
امیر با لحنی خودمانی گفت : من الان چند تا از دوستام اینجا هستند و راستشو بخوای داشتیم میرفتیم بیرون که تو زنگ زدی. اگه که میخوای من باور کنم که نمیخوای بری تا دوسال دیگه ، فردا سر ساعت ۲ بعدالظهر به من زنگ بزن. 
نرگس: باشه
امیر: ببین ۲ بشه ۲:۰۲ باهات صحبت نمیکنما
نرگس: باشه ، فردا ساعت ۲. فقط یه چیزی ، باور کن که توی این دوسال خیلی مسایل برام پیش اومد که نتونستم بهت زنگ بزنم
امیر: باشه، آینده معلوم میکنه.
نرگس: مزاحمتون نمیشم دیگه، خداحافظ
امیر: خداحافظ

یادمه که فردای اونروز با مامانم رفته بودیم خیاطی. دیدم داره دیر میشه و ساعت نزدیک ۲ بود. از مغازه اومدم بیرون و از تلفن عمومی به امیر زنگ زدم: 
: سلام، نرگس هستم
-سلام، خوبی؟
: ممنون ، ببین من الان دارم از تلفن عمومی بهت زنگ میزنم ، فقط زنگ زدم که بدقول نشده باشم.
-خواهش میکنم
:پس من الان میرم و شب بهتون زنگ میزنم

احساس میکردم که هم من و هم امیر توی این دوسال خیلی بزرگتر شدیم. راستشو بخواین دایم از خودم میپرسیدم که چرا دوباره بهش زنگ زدم؟ و هیچ جوابی نداشتم بجز اینکه احساس میکردم امیر شخصیت جالبیه. یه جورایی با پسرهای دیگه فرق داشت. نمیخوام بگم خیلی خوشتیپ یا خیلی مودب بود. اتفاقاْ از نظر ظاهری خیلی ساده و معمولی بود اما رفتار و حرکاتش برام خیلی جالب بود. در عین حالی که شوخی زیاد میکرد پسر جدی ای بنظر میومد. توی رفتاراش خیلی رک و راحت بود ولی این رک بودنش توهین آمیز و بی ادبانه نبود. مثلاْ یادمه یه بار که بهش زنگ زدم گفت که داره نهار میخوره و بعدا بهم زنگ میزنه. احساس میکردم که این حرف رو از هر کسی میشنیدم احساس میکردم که طرفم که غذا رو به صحبت کردن با من ترجیح داده. ولی امیر یه جوری این حرفو زد که نه تنها اصلاْ بهم برنخورد ، بلکه باعث شد که تو رابطم با اون احساس راحتی بیشتری بکنم. بیشتر دوست داشتم رابطمو به این دلیل باهاش ادامه بدم که بیشتر با شخصیتش آشنا بشم تا اینکه ازش خوشم اومده باشه. اونم رفتارش یه جوری بود که من نمیتونستم بفهمم که احساسش نسبت به من چیه. همون شب به امیر زنگ زدم و کمی با هم صحبت کردیم ، در مورد دانشگاه و چیزهای دیگه. نمیدونم یادش نبود و یا از قصد چیزی در مورد اون دوسال که بهش زنگ نزده بودم نپرسید. فردای اونروز از دانشگاه که اومدم به امیر زنگ زدم، حدود ساعت ۴ بعدالظهر بود. امیر ازم خواست که همدیگرو ببینیم و منهم داشتم بهانه میاوردم
: آدرس خونه ما خیلی سخته و منهم الان دیگه حال اینکه بیام بیرون رو ندارم
- مگه نگفتین تو محله ... زندگی میکنید؟ من نقشه اونجا رو یه کپی گرفتم، فقط اسم کوچتونو بگو ، من نیم ساعت دیگه اونجام ،
: نیمساعت که خیلی زوده
-حالا لازم نیست یه ساعت نقاشی کنید

خلاصه با کمی سماجت از طرف امیر قبول کردم. قرار شد که توی ماشین بشنیم و کمی گپ بزنیم. یه جورایی اصلاْ قیافه امیر یادم رفته بود. من اصولاْ اهل آرایش کردن نبودم. یه رژ لب زدم و از در خونه رفتم بیرون و دو تا کوچه اونورتر ، همونجایی که قرار داشتیم، امیر با ماشینش منتظر بود. سوار ماشین شدم و داشتیم گپ میزدیم که یه ماشین کمیته از دور رد شد که البته ما رو ندید. امیر که متوجه شده بود و دید که من ترسیدم گفت : با یه بزرگراه نوردی چطوری؟ و منهم قبول کردم. بعد بهم گفت که بزرگراه رو به این دلیل انتخاب کرده چون خطر کمیته اش کمتره. خوشبختانه کوچه ما بن بست بود و ته کوچه بزرگراه بود . برای همین از اون به بعد برای قرار گذاشتن با امیر مشکل نداشتم. خلاصه یه دوری زدیم و امیر منو رسوند همونجا که قرار گذاشته بودیم قبل از اینکه خداحافظی کنم پرسیدم:
: تو این دو سال قیافم خیلی تغییر کرده؟ زشت تر شدم نه؟
امیر لپمو آروم کشید و گفت فکر میکنم همین برای اینکه جواب سئوالتون رو بگیرید کافی باشه.

با اینکه این کار امیر در اولین برخورد بعد از دوسال چندان مناسب بنظر نمیرسید نه تنها از این کارش بدم نیومد بلکه یه جورایی هم بنظرم با مزه اومد.