نرگس

روزنوشتها و دیدگاههای یک ایرانی ساکن آمریکا پیرامون زندگی و عشق

نرگس

روزنوشتها و دیدگاههای یک ایرانی ساکن آمریکا پیرامون زندگی و عشق

حرفهای آخر

گفتنش سخته، ولی باید گفت. باورش سخته، ولی باید باور کرد. تحمل دردش کشنده است ولی باید تحمل کرد.


واقعیت اینه که نرگس در تمام این مدت فقط یک دوست خیلی خوب، و من این دوستی رو با عشق اشتباه گرفتم. متاسفانه باید بگم دوستانی که معتقد هستند این عشق یک طرفه بوده کاملا حق دارند،  نرگس خودش به من مستقیم گفت که هیچ وقت احساسش به من از حد دوستی بیشتر نبوده، چه وقتی که دوست بودیم و چه وقتی که ازدواج کردیم. 


نرگس به گفته خودش الان حدود 4 ساله که تصمیمشو گرفته که از این زندگی بره بیرون و در این 4 سال چنان رفتار میکرد و حرفهایی میزد که من فکر میکردم منو عاشقانه دوست داره. البته یکسری مشکلات وجود داشت، اما از این دست مشکلات بین همه زن و شوهرها وجود داره. روزی رو یادم میاد که محکم بقلم کرد و بعد از کلی گریه گفت که دوست داره زودتر از من بمیره چون زندگی تو دنیایی که من توش نباشم رو نمیخواد. بارها بعد از اون میگفت: یادت باشه قول دادی من اول بمیرم. این مثالها رو بخوام بگم مثنوی هفتاد من میشه. 


نرگس هیچ وقت این نگرانی رو ابراز نکرد و حتی گاهی که من احساس میکردم که مشکلی وجود داره، نرگس منو مطمئن میکرد که دارم اشتباه میکنم. چند ماه پیش، بعد از سالها تلاش، کارت سبز ( اجازه اقامت دائم در آمریکا ) گرفتیم. نرگس درست وقتی که گرفتن کارت سبز قطعی شد یه شب به من گفت که نمیدونه میخواد همسر من باقی بمونه یا نه. این اولین باری بود که حرف از جدایی میزد.


بعدش گفت که نیاز داره که بره ایران تا بتونه فکرهاشو بکنه. پنج هفته ایران بود و تنها نتیجه اش این بود که تصمیمش برای جدایی قطعی شد. بعد هم پیشنهاد کرد که تا ژانویه دور از هم زندگی کنیم تا شاید نظرش عوض شه که من چندان امیدوار نیستم چیزی عوض بشه. از یکشنبه گذشته هم رفت به خونه جدیدی که اجاره کرده. راستش الان حتی اگر نظرش عوض بشه هم فکر نمیکنم در نتیجه قضیه تفاوتی حاصل بشه. 


دردناکش اینجاست که وقتی میپرسم که "من باید چیکار میکردم که به این نقطه نرسیم؟" در جوابم میگه تو  هر کاری که میکردی، باز هم ما به این نقطه میرسیدیم. بعبارت دیگه، از روز اول عشقی ( از طرف نرگس به من) وجود نداشت که حالا بخوایم برای نجاتش کاری بکنیم.
نمیدونم در آینده برای نرگس چی پیش میاد، ولی امیدوارم هر جا که هست و با هر کس که هست خوشبختی و عشق همیشه همراهش باشه. 


ممکنه فکر کنید که چون نرگس اینجا نمینویسه من دارم هر چی دلم میخواد میگم. باور کنید یا نه، همه اینها عین حقیقتی بسیار تلخ و باور نکردنیه. امیدوارم اینها فقط تجربیات من باشه و در زندگی هیچ کدوم از شما پیش نیاد. 


در پناه خدایی که نمیدونم چرا هنوز معتقدم عادله


-امیر




چند نکته

سلام،


قبل از هر چیز اجازه بدید از شما برای پیامهای خوبتون تشکر کنم. مخصوصا از نوشین خانم و مریم خانم که بدون اینکه هیچ خویشاوندی و دوستی با نرگس و یا من داشته باشند، وقت میزارن و در پیامهاشون، ایمیلهاشون، و بعضا تماسهای تلفنی، نقطه نظرات و راهکارهایی رو ارائه میکنند که بسیار مفید و سودمنده. یکبار دیده از این دو خواننده عزیز و از همه شما تشکر میکنم.


اجازه بدید چند مطلب رو ذکر کنم (ببخشید اگر مقداریش تکرار مکرراته):


1- تنها دلیلی که من دوباره شروع به نوشتن در این وبلاگ کردم، در واقع همون هدفیه که با اون نوشتن این وبلاگ آغاز شد. اینه که یک تجربه واقعی رو در اختیار شما بزارم و بنظرم این نوعی دروغگوییه که فقط قسمتهای خوبشو ذکر کنم. با وجود اینکه پیامهای بسیار مفیدی از شما دریافت کردم، این هدف من از نوشتن در این وبلاگ نیست. امیدوارم منظورم روشن باشه.


2- متاسفانه این روزها برای نرگس و برای من از سیاه ترین روزهای زندگیمونه، اما میخوام اینو بگم که من به هیچ وجه قصد ندارم اینجا از دردهای نرگس و خودم بگم تا دل یه سری افراد به حالمون بسوزه. اگر مطلبی رو ذکر میکنم فقط از این جهته که به هدفم در این وبلاگ وفادار بمونم.


3- از من و نرگس خواستید که بیشتر در مورد ریشه های مشکلمون توضیح بدیم. حق هم دارید، اما لطفا این رو در نظر بگیرید که نوشتن از خصوصی ترین مسائل زندگی، در محیطی که در اختیار همه قرار داره، کار چندان عاقلانه ای بنظر نمیرسه. بنابراین من مجبور به سانسور هستم، باید با دقت زیاد ببینم تا کجای مسئله رو میتونم توضیح بدم.


4- نرگس و من دو جلسه پیش یک خانم ایرانی که اتفاقا مدتیه در شهر ماست و سالها کارش در ایران مددکاری اجتماعی بوده رفتیم. متاسفانه هر دوی ما اتفاق نظر داشتیم که ایشون قادر به کمک کردن به ما نیستند. البته نه اینکه اصلا مفید نبود، اما ما هر دو احساس کردیم که تخصص ایشون خیلی با مشکل ما همسو نیست و با توجه به اینکه ایشون لطف کردند و این کار رو بصورت کاملا مجانی انجام دادند، ما تصمیم گرفتیم که جلسات را ادامه ندیم. ایشون در انتهای جلسه دوم از نرگس خواستند که یکبار تنهایی (یعنی بدون حضور من) با نرگس صحبت کنند که نرگس قبول نکرد. البته بنظر من خوب بود اگر نرگس اون جلسه رو میرفت، اما اصرار کردن رو صحیح ندونستم.


5- در حال حاضر من خودم قراره که برم پیش یک متخصص امور متاهلی (marriage counselor)، البته از نرگس خواستم که دو نفری بریم که قبول نکرد. از اونجاییکه که این مسئله رو راندمان کاریم و از اون مهمتر روی رانندگیم تاثیر زیادی گذاشته، احتمال داره که ایشون منو به یک روانپزشک معرفی کنه و اون اگه تشخیص بده، شرکت طبق قانون وظیفه داره که بهم مرخصی استعلاجی بده،بدون اینکه کارم در خطر باشه. اگر اینکارو نکنه و برای من اتفاقی بیفته، شرکت مسئوله. اگر هم اینطور نشه احتمالا یه مدت مرخصی بدون حقوق میگیرم و شاید یه مسافرت کوتاه برم.


6- در مورد رانندگی، مثلا چراغ سبز میشه و من همچنان می ایستم، یا اینکه وقتی به چهار راه میرسم چراغ سبزه و من باز هم می ایستم و موارد مشابه، بعلاوه یکی دو مورد که نزدیک تصادف کنم و یا از جاده خارج بشم.  البته این موارد اخیر چیزاییه که طبق استانداردهای اینجا خطرناک شمرده میشه.


7- دیگه جای جای خونه پر از عطر دل انگیز نرگس نیست. همون خونه ای که بوی نرگسش، بعد از یک روز پرکار، تمام خستگیهام رو از یادم میبرد، الان به محلی تبدیل شده که به خستگیهام اضافه میکنه و من دائم به بهانه های الکی سعی میکنم از خونه برم بیرون. ناهارها رو که اکثرا با بچه های شرکت میخوردم، الان بیشتر ترجیح میدم تنها بخورم.


یاد حرف پدرم میفتم، خیلی از کارها رو ترجیح میداد خودش انجام بده تا اینکه یه نفر رو استخدام کنه، در حالی که از نظر مالی کاملا توانش رو داشت. میگفت پسرم کار و سختی مرد رو آبدیده میکنه، به سختیها و مشکلات به عنوان وسیله ای برای قوبتر شدن و محکمتر شدن نگاه کن. یادمه وقتی سنش کمی زیاد شد، من برفها رو پارو میکردم و با چمن زن دستی (نه موتوری) چمنها رو میزدم، وقتی ازم میپرسید که کجا دارم میرم، بهش میگفتم: "وقت ورزش مجانیه" و اونهم یه لبخندی میزد که برام یک دنیا ارزش داشت.


الان هم از نظر من وقت آبدیده شدن و قویتر شدنه، بقول معروف توفیق اجباریه و یا شاید حکمتی تو کاره. مشکل بزرگه، اما قدرت همت مردونه رو هم نباید دست کم گرفت.


موفق باشید


-امیر

رز سرخ


میخواهم برگردم و نگاهی دوباره به زندگیم بیندازم، به زمانی کمی قبل از اینکه تو پیدایت شود. حدود 26 سال سن داشتم، لیسانسم را گرفته بودم، خدمت سربازی را تمام کرده بودم و در شرکتی خوب با حقوقی نسبتا خوب کار میکردم. مثل هر جوان دیگری دوست داشتم جنس مخالفم را بشناسم و تلاش میکردم آن یک نفر را پیدا کنم. هر بیشتر تلاش کردم کمتر نتیجه گرفتم، هیچ کس حتی شبیه آن چیزی که میخواستم نبود. کم کم داشتم قانع میشدم که لابد من یک ایرادی دارم و همان موقع بود که تو پیدایت شد. 


تو پیدایت شد با آن مردمداری و مهربانی بینظیرت، با آن صورت زیبا و معصومت، و با آن درایت و بصیرت عمیقت. همه آنچه من میخواستم در تو بود و وجودت عاری بود از هر آنچه من منفی میشمردم. تو چنان بودی که رفتارت مثل آهنربایی قوی دل زن و مرد و پیر و جوان را میبرد، چه برسد به من تشنه عشق. 


زمان گذشت و من تو را شناختم ( یا حداقل اینطور فکر میکردم )، هر چه بیشتر شناختمت بیشتر عاشقت شدم، اما باز عجله نکردم. زمان گذشت و عطر عشق به تو کم کم تمام وجودم را فرا گرفت. مادرم، که فکر میکرد بهترین دختر دنیا هم برای پسرش کم است، هم عاشقت شد. یادت میاید برایت تعریف میکردم که میگفت از تو بهتر نمیتوانم پیدا کنم؟ 


یک روز صبح با هم برای قدم زدن رفتیم. عصر با تو تماس گرفتم و بشوخی پرسیدم صبح کجا بودی؟ گفتی با امیر، و من باز بشوخی پرسیدم امیر کیه؟ و تو گفتی عشقمه. یادته گفتی "عشقمه". از تو پرسیدم معنایش را میدانی و جواب مثبت دادی.


تصمیم گرفتیم ازدواج کنیم و من فکر میکردم که تو داری با مردی که عاشقش هستی ازدواج میکنی. اما اینطور نبود. تو دنبال یک پدر مهربان و یک زندگی آرام بودی. تو با من ازدواج نکردی، تو با آرامش و حمایتی که وعده اش را بتو داده بودم ازدواج کردی. 


زندگی مشترکمان را در حالی شروع کردیم که تو به یک بوته گل رز نیمه خشکیده و سرما زده میمانستی. همانها که وقتی شادابند گلهای زیبایِ خوش عطرِ سرخ دارند.



باغبانت شدم، خاکت را عوض کردم تا از آن تغذیه کنی، برایت گلخانه ای در حد توانم ساختم تا از گزند سرما و طوفان در امان باشی، و کلا هر چه میتوانستم کردم تا شاداب شوی و شدی. بارها تیغهای تیزت پوست دستم را بیرحمانه دریدند و من دست زخمی ام را از تو پنهان کردم، برایم فقط شادابی تو مهم بود.



گل سر سبد باغچه زندگیم شدی و گلهای دیگر باغچه ام ( ابعاد دیگر زندگیم ) از فرط بی توجهی و بی آبی یکی یکی مردند و من کورتر از آن بودم که ببینم. بزرگ و شاداب شدی و باغچه محقر من دیگر برایت کوچک بود، تو حالا دیگر باغچه ای سلطنتی طلب میکردی. 


قرار است بزودی بروی، زحمتها و تیغهایت نصیب من و گلهای زیبا و خوش عطرت نسیب آنان که تو را در باغچه های سلطنتیشان خواهند کاشت و من میمانم و همان باغچه کوچک قدیمی، البته همان که نه، چون بیشتر گلهایش یا مرده اند یا در حال مرگند. اما حداقل یاد گرفتم که باید زنبقها، شب بوها، یاسها و بقیه گلهای باغچه ام را هم دوست داشته باشم و نگذارم که هیچ رز سرخ خوشبویی، حتی اگر سُرختر و خوشبوتر از تو باشد، جای آنها را بگیرد.



میخواهم باغچه ام را شخم بزنم، کود بدهم و دوباره زنبق و شب بو و یاس بکارم و البته جایی هم برای یک گل سرخ خوشبو کنار میگذارم. شاید آنجا باز هم وسط باغچه باشد، و شاید روزی دوباره گل سرخی در آنجا بکارم. اما اگر جای گلهای دیگر را بخواهد بگیرد شاخه هایش را میچینم.