نرگس

روزنوشتها و دیدگاههای یک ایرانی ساکن آمریکا پیرامون زندگی و عشق

نرگس

روزنوشتها و دیدگاههای یک ایرانی ساکن آمریکا پیرامون زندگی و عشق

حاچخانم

هر طور که زندگی کنیم و هر شخصیتی که داشته باشیم همیشه کسانی هستند که دوستمان نداشته باشند. اما من فکر میکنم این قاعده حداقل یک استثنا داشته باشد و آن استثنا مادر بزرگم است.  مادر بزرگم الان 85 سال دارد، شاید بدنش پیر شده باشد اما دلش و فکرش هنوز جوان است. جوانتر خیلی از ماهایی که بدنی جوان داریم.

گاه گاه پیش ما میاید و چند روزی میماند. همیشه سعی میکند که باری بر دوش دیگران نباشد. پهلوی ما که میاید پای خاطراتش مینشینیم. از وقتی میگوید که تلویزیون پدیده ای جدید بود. از عروسی مادرم و دایی هایم میگوید. وقتی مادربزرگم در خانه ماست، آشپزخانه رونق دیگری دارد. لیست خرید میدهد و نرگس و من میرویم و وسایل لازم را میخریم و بعد تحت نظرش غذا درست میکنیم. تک تک مراحل را با او چک میکنیم. "حاچخانم پیاز ها رو چقدر خورد کنم؟"، "آب چقدر بریزم؟". قابلمه را میاورم کنارش تا نمک و فلفل و زرد چوبه را خودش بزند و بچشد ببیند اندازه است یا نه.  خورش رو روی اجاق میزاریم، هر 15 دقیقه با قاشق کمی آب خورش را میاورم تا بچشد ببیند جا افتاده یا نه.

یکبار با دوستانم میخواستیم بریم پیک نیک و حاچخانم پیشنهاد داد که آش رشته درست کنیم. دلم نیامد بگویم که حاچخانم بچه های پیک نیک، که خیلیهاشون از بچگی در آمریکا بوده اند، همبرگر و هات داگ میخورن و آش رشته میمونه رو دستت. اندازه بزرگترین قابلمه آشپزخونه که یه قابلمه 12 نفرست آش رشته درست کردیم، و من همبرگر و هات هم خریدم. امیدوار بودم که حداقل چند نفری از آش رشته بخورند تا دل حاچخانم نشکند. آن روز بچه ها ته قابلمه رو با نون تمیز کردن و این همبرگرها و هات داگها بود که رو دست من بود. لبخند زیبایش وقتی که بچه ها دور قابلمه جمع شده بودند از خاطرم محو نمیشود.

دایی ام یک سگ گرگی بزرگ دارد. هر وقت که من میبرمش بیرون اینقدر قلاده را میکشد که انگار میخواهد شانه ام از جا در بیاورد. باید دنبال هر جنبنده ای بدود. یکروز حاچخانم گفت که میخواهد سگ را ببرد بیرون. من گفتم که اینکار را نکند، فکر  میکردم که گرگی ممکن است حاچخانم را بزمین بزند. حاچخانم با لبخند ارامی گفت که نگران نباشم. با نگرانی از پنجره حاچخانم و گرگی را نگاه میکردم. گرگی دیگر آن گرگی نبود، حاچخانم آرام آرام هر چند ثانیه یک قدم برمیداشت و گرگی هم همپای او. موقع غذا که میشود گرگی همیشه پوزه اش را روی زانوی حاچخانم میگذارد چون میداند که او مهریانتر از آن است که بتواند در چشمهای گرگی نگاه کند و چیزی به او ندهد.

ماشااله هوش و حواس حاچخانم، علیرغم سن زیادش، کاملا بجاست. گاهی کارش را چنان با زبردستی پیش میبرد که همه تعجب میکنیم. آخرین بار که به ایران رفت تقریبا یکسالی ماند و وقتی که میخواست برگردد همه نگران بودیم که کارت سبزش دچار مشکل نشود (دارندگان کارت سبز اگر بیش از 6 ماه خارج از آمریکا باشند کارت سبزشان باطل میشود).  نگران در سالن انتظار نشسته بودیم، هواپیما ساعت 1:15 بعد از ظهر نشست و هنوز چیزی نگذشته بود که دیدیم حاچخانم رو بیحال با صندلی چرخدار آوردن. ما به سمتش دویدیم و حاچخانم چشمکی به ما زد که همه چیز درست است. بعد برایمان تعریف کرد که خودش را به بیحالی زده و مسئولین آنجا هم نگران شدند و زودتر حاچخانم را تحویل ما دادند تا مسئولیتی بر دوششان نباشد.

یکبار که حاچخانم خانه ما بود، ساعت 8 شب خسته از کار آمدم خانه. حاچخانم پرسید که از فلان بیسکویت که فلان وقت خریده بودیم داریم یا نه. نداشتیم ولی میدانستم کدام را میگوید. تعارف کردم و گفتم که اگر به من بگویی که دقیقا چه شکلی بود من میروم و برایت میخرم. حاچخانم شروع کرد به نشانی دادن و من وانمود میکردم که نمیدانم کدام را میگوید. دائم میگفتم حاچخانم اینجا 200 مدل بیسکویت دارند و من نمیدانم کدام یکی را میخواهی. گفتم اگر میخواهی بیا با هم بریم مغازه خودت بگو کدومه من برات بخرم. میدانستم که حال شال و کلاه کردن ندارد. در کمال تعجب، از کیفش کاغذ بیسکویت مورد نظر را که برای همین منظور نگه داشته بود بیرون اورد و داد دستم. منم که دیگه بهانه نداشتم رفتم و برایش خریدم.

هاچخانم چند روزی است که در بیمارستان است. حالش چندان خوب نیست و همه ما نگران. میترسم تلفن را جواب بدهم وقتی میبینم تلفنم شماره یکی از فامیلها را نشان میدهد. امیدوارم که بخیر بگذرد.

نظرات 20 + ارسال نظر
المیرا پنج‌شنبه 9 اسفند‌ماه سال 1386 ساعت 12:24 ق.ظ

سلام من برای خوب شدن حاج خانم دعا می کنم امیدوارم که زود سلامتیشون برگرده

ستاره پنج‌شنبه 9 اسفند‌ماه سال 1386 ساعت 02:09 ق.ظ

سلام من احساستون رو درک می کنم چون زمانی که مادر بزرگم تو بیمارستان بودن دقیقا همین احساس رو داشتم

آرزویم این است:

نتراود اشک در چشم تو هرگز مگر از شوق زیاد

نرود لبخند از عمق نگاهت هرگز

و به اندازه هر روز تو عاشق باشی

عاشق آنکه تو را میخواهد

و به لبخند تو از خویش رها می گردد

و تو را دوست بدارد به همان اندازه که دلت می خواهد.

با بهترین ارزوها برای شما و ارزوی بهبودی برای مادربزرگ عزیزتان .

فیروزه پنج‌شنبه 9 اسفند‌ماه سال 1386 ساعت 04:51 ق.ظ

سلام...برای مادربزرگتون ارزوی سلامت میکنم...

همسرانه پنج‌شنبه 9 اسفند‌ماه سال 1386 ساعت 07:08 ق.ظ http://hamsarane.blogfa.com

سلام.در همسرانه منتظر دیدارتان هستم.فعلا خداحافظ

احسان پنج‌شنبه 9 اسفند‌ماه سال 1386 ساعت 02:18 ب.ظ

خوب میشه رفیق

صوفی پنج‌شنبه 9 اسفند‌ماه سال 1386 ساعت 06:54 ب.ظ http://sophie.blogfa.com/

انشاا... که مادربزرگتون حالشون خوب می شه . براشون دعا می کنیم.

ندا پنج‌شنبه 9 اسفند‌ماه سال 1386 ساعت 11:04 ب.ظ http://ghazalism.blogfa.com

امیر آقا ... منو یاد مادربزرگم انداختی ... انشالله خداوند سایه همه بزرگترها رو روی سرمون نگه داره ... مادر بزرگ شما هم سالم سلامت باز هم به پیش شما بیاد

خاله ریزه پنج‌شنبه 9 اسفند‌ماه سال 1386 ساعت 11:50 ب.ظ http://eshghebandangoshti.blogfa.com

نرگسسسسسسسسسسسسسس جون واسمممممممممممم دعا کن

fateem جمعه 10 اسفند‌ماه سال 1386 ساعت 07:25 ق.ظ

enshallah har che zodtar khob beshan.

مریم جمعه 10 اسفند‌ماه سال 1386 ساعت 08:51 ق.ظ http://www.maryamo.blogfa.com

سلام
منم یکی از این مامان بزرگای با مزه و مهربون داشتم.
امیدوارم خدا حاچخانمتونو براتون نگهداره .

پرنسس جمعه 10 اسفند‌ماه سال 1386 ساعت 01:25 ب.ظ http://heartthrob.blogfa.com

:)‌ مادربزرگ من هم همین طوره. انقدر خوب و صمیمیه که گاهی به سنش شک می کنم و گاهی به سن خودم هم .... از صمیم قلبم دعا می کنم که مادربزرگ شما سالیان سال زنده باشن ....
اسم نوشته هام هم احمقانه ست چون خیلی ها -تقریبا همه- می گن عاقلانه نیست .....

حداقل من جزو اون همه نیستم

حسین شنبه 11 اسفند‌ماه سال 1386 ساعت 02:49 ق.ظ http://sekte97.blogfa.com

سلام دوستای گلم
دیگه به من سر نمی زنید
قالبتون بهتر شده
من الآن آپم
یه سریم به من بزنین
بابای گلهای عاشق

شاسوسا شنبه 11 اسفند‌ماه سال 1386 ساعت 05:17 ق.ظ http://posht-daryaha.blogfa.com

سلام.
امیدوارم زود خوب بشه مادربزرگ و پدر بزرگ ها ماهای روی زمین هستن امید وارم خوب خوب بشه
راستی من قبلا هم کامنت گزاشته بودم ولی به من سر نزدید
ولی من بازم منتظرم

یلدا شنبه 11 اسفند‌ماه سال 1386 ساعت 05:49 ق.ظ

خوشبحالتون که خدای بزرگ لذت داشتن مادربزرگ و احتمالا پدربزرگ رو نصیبتون کرده. ما که از این نعمت محروم بودیم.
دعا میکنم که زودتر حال مادربزرگتون خوب شه.

اسمون شنبه 11 اسفند‌ماه سال 1386 ساعت 02:25 ب.ظ

hope she gets well , i pray for her health . i love my grand ma they are the best,....

فــَرا شنبه 11 اسفند‌ماه سال 1386 ساعت 11:23 ب.ظ

آخی نازی ... امیدوارم دوباره یه چشمک بزنه و بگه خودمو زده بودم به بیحالی ... امیدوارم زودتر خوب بشن ... من مادربزرگ ندارم اما یک عمه دارم که هم سن و سال حاج خانم شماست و شکر خدا هیچ مشکل جسمی نداره ...

بابایی یکشنبه 12 اسفند‌ماه سال 1386 ساعت 05:55 ق.ظ http://9maho9roz.blogsky.com/

سلام... خیلی این مطلب شما زیبا بود... امیدوارم که بازهم حاچخانم بیاد تو جمع مهربون شما و کلی خاطرات بامزه با هم داشته باشید... شاد و سلامت باشید.

پویا یکشنبه 12 اسفند‌ماه سال 1386 ساعت 10:33 ق.ظ http://pooyagreen.blogfa.com/

سلام امیدوارم حال مادربرزگتان خوب بشود

لطفا از وبلاگ من هم دیدن کنید

http://pooyagreen.blogfa.com/

سحر یکشنبه 12 اسفند‌ماه سال 1386 ساعت 10:50 ق.ظ

مگه مادر بزرگ هم آمریکا هستن ؟ چه بامزه!!!!!!!!!

رضا سه‌شنبه 21 اسفند‌ماه سال 1386 ساعت 11:17 ب.ظ http://www.lovetear.blogfa.com

خیلی وب لاگ جالبی داری ادامه بده خیلی خوبه
راستی به من هم یه سر بزن

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد