نرگس

روزنوشتها و دیدگاههای یک ایرانی ساکن آمریکا پیرامون زندگی و عشق

نرگس

روزنوشتها و دیدگاههای یک ایرانی ساکن آمریکا پیرامون زندگی و عشق

من و دخترم

اینروزها زندگی من مثل زندگی خیلیهاست. من و دخترم در یه آپارتمان دوخوابه نسبتا نو و شیک زندگی میکنم. دخترم را خیلی دوست دارم، بعضی اوقات فکر میکنم اگر دخترم نباشد قادر به ادامه زندگی نخواهم بود. شغلم مهندسی است و کارم را دوست دارم، یعنی بیشتر از اینکه کاری را که میکنم دوست داشته باشم، محیط کارم و افرادی که با من همکار هستند را دوست دارم. صبحها معمولا ساعت 7:30 بیدار میشوم، دوش میگیرم و ریش میزنم و سر کار میروم. بیدار شدن دخترم یک تابع درجه سه از نزدیکی امتحاناتش است. هر چه به امتحاناتش نزدیکتر باشد صبحها زودتر از خواب بیدار میشود. معمولا هر کدام از ما که زودتر بیدار شود برای آن یکی صبحانه آماده میکند.

تا محل کارم اگر ترافیک نباشد 25 دقیقه راه است. محل کارم در شهری کوچک است که بسیاری از خانه هایش چند ملیون دلاری هستند. بیشتر خانه ها شبیه قصرهای کوچک هستند و معمولا با خانواده های کم جمعیت. همکارم به شوخی میگفت در این خانه ها همیشه تعداد دستشویی ها از تعداد افراد بیشتر است و تعداد اطاق خوابها از دو برابر تعداد افراد در آن خانه بیشتر است. گاهی که کمی زود میرسم، راهم را کمی دور میکنم و از کوچه پس کوچه های شهرک میروم و به خانه هایی که هیچ وقت توان خریدنش را نخواهم داشت نگاه میکنم. راستش هیچ وقت دوست ندارم خانه ام آنقدر بزرگ باشد. همینکه باندازه کافی برای من و دخترم جا داشته باشد کافی است.

معمولا حدود ساعت 6 میرسم خانه. البته اگر هوا بارانی و یا خیلی سرد باشد و ساعتی باشد که دخترم از  دانشگاه برمیگردد خانه با دخترم هماهنگ میکنیم و میروم دانشگاه دنبالش. معمولا یکی دو تا از دوستانش را هم سر راه میرسانیم. بعضی اوقات که نزدیکیهای ساعت 5 عصر دخترم به من زنگ میزند میدانم که میخواهد من بروم دنبالش دانشگاه.  آنقدر خودش را برایم لوس میکند تا راضیم کند.

عصر وقتی برمیگردم خانه را کمی مرتب میکنم، سری به اینترنت میزنم و برای خودم و دخترم شام درست میکنم. باور کنید آشپز خوبیم چون اگه نبودم دخترم که از غذای همه رستورانها ایراد میگیره دستپخت منو نمیخورد. البته هر کاری کنم دستپخت مادرش که نمیشه. شایدم دخترم باباشو دوست داره و چیزی نمیگه؟  بعضی روزها هم میروم و کمی ورزش میکنم. اینروزها دخترم سرش خیلی شلوغ شده و اغلب روزها تا ساعت 8 شب دانشگاه است. دخترم با اینکه دیگه برای خودش خانمی شده و دانشگاه میره، ولی هنوز اخلاق دوران کودکیش را حفظ کرده. همان اخلاقهایی که دل هر پدر و مادری را شاد میکند. باشد حتما باید همیشه بعد از امتحان باید به من زنگ بزند و توضیح بدهد. البته این توضیح پشت تلفن است، شب در خانه باید همه چیز را مفصلا یکبار دیگه تعریف کند. همین مسئله شامل کلیه اتفاقاتی که در دانشگاهش میفتد نیز میشود.

 

بعد از شام نوبت درس دادن است، از حرکت پرتابی گرفته تا کلکولس و آمار و احتمال. ماشااله خیلی باهوشه، اینو نمیگم چون دخترمه و دوسش دارم، من تا حالا شاگرد زیاد داشتم، این یکی خوب باهوشه، فقط مشکل اینه که همونقدر که باهوشه، بی دقت هم هست. مثل دخترهای کوچولو که عاشق باباشون هستند، دائم و به بهانه های مختلف میاد تو بقل من و منو ماچ میکنه. تقریبا تمام مسائلی رو که اشتباه حل میکنه از بی دقتیه نه از ندونستن. بعدشم کلی تشکر میکنه و میره تو اطاقش و مشغول درسها و کارهای خودش میشه. از اینکه میبینم قدر زحمتها و دوست داشتن منو میدونه خیلی خوشحالم، اینجا کم نیستند بچه هایی که قدر پدر و مادرشونو نمیدوند.

با اینکه زندگی من و دخترم ممکنه بنظر دیگران کمی یکنواخت بیاد ولی هم شاده و هم توش پر عشقه. آیا شما من و دخترم را میشناسید؟

 

 

نظرات 18 + ارسال نظر
آلیس جمعه 27 مهر‌ماه سال 1386 ساعت 08:10 ق.ظ http://www.littlemermaid.blogfa.com

سلام..
وبلاگ قشنگی داری...راستش چیزی که منو جذب کرده همراه بودن امیر و نرگس بود...تو وبلاگهای دیگه از این دواسم دیده بودم ولی عاشقونه واقعی نه..
بعد هم داستانهای عاشقونتون...
خیلی قشنگ بود...مخصوصا این دوره زمونه ای کمتر عشقی دیده میشه..
اگر دوست داشتید خوشحال میشم دفترچه خاطرات من هم نگاه بندازید البته خیلی قشنگ نیست ولی خب...
خوشبخت باشید..
بای

عاطفه جمعه 27 مهر‌ماه سال 1386 ساعت 09:41 ق.ظ http://atefehsh.persianblog.ir

میشه کمی بیشتر توضیح بدی که این داستان مربوط به کی میشد؟

عاطفه خانم، حدس بزنید. :)

fateme جمعه 27 مهر‌ماه سال 1386 ساعت 01:17 ب.ظ

man asheghe mosabegham? jayezam dost daram :)

fekr konam khodeton va narges jun hastid.

akhe ma ke kese dige to in weblog nemishnasim ke nam bebarim, badesham khodeton chand dafe ghabl ha ye esharati dashtid ke narges mesle dokhtaram mimone :D

bye bye

دقیقا درسته. کاش امکانش بود و جایزه هم خدمتتون تقدیم میشد.

امیر جمعه 27 مهر‌ماه سال 1386 ساعت 02:57 ب.ظ

معلومه بابایی نرگس خودتی! نه؟

مثل اینکه امیرها همدیگرو خوب میشناسند.

[ بدون نام ] جمعه 27 مهر‌ماه سال 1386 ساعت 03:39 ب.ظ

Cute. It just doesn't seem real, you life story I mean. It's more like a Walt Disney animation, don't you think? It feels like something is missing, or some things remain unsaid.

Hi

First of all thank you for your comment. Quiet a few people ( basically the readers of our blog ) have told us that our life story doesn't seem real. I agree, it may not seem real but the fact is it is real. In a world where anybody can publish whatever he wants anonymously, without being afraid of any consequences, our story will sound unreal. We have been unjustly accused so many times, and you know what? I don’t blame the ones who did that to us.

People who know us in the real world, find the story of our life rare but not unreal, because they can see it with their own eyes. Even my uncle keeps saying “This Amir is not the Amir I used to know, he was all about logic and now he is all about love”. And why? Maybe because I just got lucky and married an angel.

By the way, I do not quite understand how our life story is like Walt Disney animation, what similarities do you see that I don’t? Why do you feel like something is missing? I would really like to shed some light on this.

For sure there are a lot of things in our private life that we don’t ever mention in our weblog. The line has to be drawn somewhere. But those private matters have nothing to do with the stuff that we write in our weblog. In other words, those private matters are different stories.

By the way, please feel free to send me emails in case you prefer to have this discussion in a more private manner.

I look forward to a good discussion with you, and thank you again for your comment.

Regards,

-Amir Kashani

[ بدون نام ] جمعه 27 مهر‌ماه سال 1386 ساعت 03:42 ب.ظ

nope

آلیس جمعه 27 مهر‌ماه سال 1386 ساعت 03:43 ب.ظ

سلام الان ساعت ۱.۳۰ نصف شب..
از بعد از ظهر که وبلاگتون رو دیدم و داستانشو نصفشو خوندم دیدم نمیشه باید دقیق خوند برای همین با اجازتون سیو کردم وقتی دیسی شدم خوندم.. همین الان اخر داستانتون رسیدم... واقعا به عشق شما غبطه میخورم.. من به همه میگم میشه این دوره زمونه همچین عشقی باشه ولی خیلی ها اعتقاد دارن وجود نداره... حالا فکر کنم بتونم یک نمونه زندشو به دیگران نشون بدم..
امیدوارم همیشه عاشق باشید..
و امیدوارم همون طور که اقا امیر قولشو داده داستان زندگیتون ادامه داشته باشه..
من که سر میزنم..با اجازتون دوست دارم لینکتون کنم اگر اجازه میدید حتمی خبر بدید..

فعلا

سلام خانم آلیس،

ممنون از این همه نظر لطف و ممنون بابت لینک. باور کنید عاشقتر از منو نرگس خیلی زیاده ولی شاید فقط فرقش اینه که اونها وبلاگ نمینویسند.

موفق باشید

[ بدون نام ] جمعه 27 مهر‌ماه سال 1386 ساعت 06:44 ب.ظ

First of all, thank you for thanking me for my comment:p. I'm not saying that your life isn't real, because obviously you are living it. I'm just saying the pictures you draw don't seem real. They seem like broken parts of a whole, but I guess that's the nature of weblog. Sometimes it just sounds so cliche, like "I married an angel".I mean, common. Maybe that's why your stories remind me of Walt Disney animations, because everything is so perfect (I know it's not, but the way you picture it makes it seem like that). Ok, I guess all I'm trying to say is that don't draw an incomplete picture, because that's just misleading, people need to realize that nothing is ideal in the real world, as oppsoed to what Walt Disney animations tought us. I think it came out more dramatic than I wanted it to be:)
By the way, what's the deal with fake names? I mean you could just call yourselves Narges amd Amir, you didn't need a last name. It's kind of funny when you sign "regards, -Amir Kashani", and that's not even your real name.

Salam,

I see your point and respect your criticism. Maybe if I were you, I would think the same way. But honestly this is the truth, I am not drawing an incomplete picture and I don’t think I am misleading anyone. My life is not perfect, I am not perfect, and Narges is not perfect, but we simply do not need perfection to be happy. We are both happy with what we got and we are thankful for that everyday. You may laugh, but sometimes I do feel like she is my daughter, and sometimes she treats me as if she is my mother, not that she orders like a mother, she cares like a mother. Before we got married she told me that she wouldn’t let me get old. You may say it is a cliché, but that’s what she said and have done.

Readers of our weblog from time to time ask us to write about our fights in our daily life , and couple of times we did mention about the little tensions that we had. Sometimes when we decide to write about our disagreements in our weblog, they do not seem that important to share with people; they might sound as unreal and misleading as our story does to you.

Simply we divide what we give by two and multiply what we receive from each other by two as well. So we both end up happy. I do think that I am the lucky one and she keeps disagreeing with me. It’s been a while that I take care of most of the chores, including cooking, in the house and not only it does not bother me, but also I kinda enjoy it. Before we got married we promised eachother to do any thing in our power to have a happy and joyful life together, and I guess so far we both kept our promises.

As for lastnames, the way that the story went on required us to pick a “fake” lastname, especially when Narges by mistake dialed my number instead of her father’s number.

Movafagh va shaad bashid

-Amir

آلیس شنبه 28 مهر‌ماه سال 1386 ساعت 08:12 ق.ظ http://www.littlemermaid.blogfa.com

اقا امیر نمیشد فارسی بنویسی..(خنده)
البته یک جهت خوب بود دوباره انگلیسی خوندم ..ولی به سختی تونستم تموم کنم خطهارو گم کردم...(ناراحت)

راستی جواب این پستتون ...خب مطمئنا شمایید... که نرگسسسسسم میشه دخملتون..

نونا شنبه 28 مهر‌ماه سال 1386 ساعت 02:17 ب.ظ

خودتون دیگه؟
بابا=امیر
دختر=نرگس

[ بدون نام ] شنبه 28 مهر‌ماه سال 1386 ساعت 07:38 ب.ظ

hey by the way, I thought Narges studies something related to biology. I didn't know biology people study calculus and physics.

گلاویژ دوشنبه 30 مهر‌ماه سال 1386 ساعت 02:46 ق.ظ http://sedeydarshb.blogfa.com

سلام همراه یه سبد پر از رز قرمز تقدیم به امیر و نرگس عزیز
خوندن خاطرات اشناییتون تا رسیدن نرگس جون به امریکا یک روز و نیم وقت گرفت که به نظرم ارزششو داشت تا حالا نشده بود که من تو یه یه وبلاگ اینقد بمونم خیلی خوشحالم که با هاتون اشنا شدم امیدوارم که جلای عشقتون هر روز بیشتر از روز پیش باشه راستی یه پیشنهاد من تمام مدتی که خاطراتتون رو می خوندم به این فکر می کردم که چرا شما اونارو چاپ نمی کنید به نظر من خیلی جذاب و دلنشینه مخصوصا که وقتی میخونی می دونی که واقعیه و اینکه از زبون هر دوتونه واقعا قشنگه
بازم بهتون تبریک می گم
کسی که مثل هیچکس نیست

[ بدون نام ] دوشنبه 30 مهر‌ماه سال 1386 ساعت 08:59 ق.ظ

دوست عزیزی که درباره شهر سکونت ما پیام گذاشتید. لطفا به من مستقیما ایمیل بزنید تا در این باره صحبت کنیم.

مریم سه‌شنبه 1 آبان‌ماه سال 1386 ساعت 03:17 ب.ظ

سلام
بابا خودتونید و نرگسم دخترتونه!!! خیلی دلم برای وب لاگتون تنگ شده بود. شاد باشید همیشه انشاالله:)

مهسا چهارشنبه 2 آبان‌ماه سال 1386 ساعت 12:43 ق.ظ

پست بعدی لطفا، هرچه زودتر ...

ساره.ه چهارشنبه 2 آبان‌ماه سال 1386 ساعت 11:26 ب.ظ

مدتیه وبلاگتونو میخونم
همه روزهای زندگیتون پر از عشق باشه

نیما شنبه 12 آبان‌ماه سال 1386 ساعت 03:12 ب.ظ http://baran2020.logfa.om

سلام خسته نباشین شب بخیر واقعازیباست مطالب موفق باشین به من هم سربزنید ممنون

موچول سه‌شنبه 9 بهمن‌ماه سال 1386 ساعت 01:22 ق.ظ

خیلی پر احساس بود... من هم موفق شدم بالا خره تمام داستان آشنایی تون رو تو شرکت در خلال کارام بخونم و تمومش کنم... الانم دیگه به آخرای وبلاگتون چیزی نمونده. بابای نرگس خیلی پر شور و حاله... نرگس کوچولو هم خیلی نازه... بوس

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد