نرگس

روزنوشتها و دیدگاههای یک ایرانی ساکن آمریکا پیرامون زندگی و عشق

نرگس

روزنوشتها و دیدگاههای یک ایرانی ساکن آمریکا پیرامون زندگی و عشق

ماراتن

تقریبا چهار ماه پیش بود ، با یکی از دوستام رفتیم برای ناهار . گفت که میخواد عضو یه گروهی بشه که برای دو نیمه ماراتن تمرین میکنند و منو تشویق کرد که ثبت نام کنم. دو نیمه ماراتن شامل 13.1 مایل (21 کیلومتر) دویدن بدون استراحت است که دقیقا نصف مسافت دو ماراتن است.
ثبت نام کردم. قرار بود هفته ای یکبار روزهای شنبه ساعت 6:30 صبح دیدار کنیم. برنامه از 2 مایل شروع شد و هر هفته 1 مایل اضافه میشد (با یکی دو بار عقب گرد). زمانی که تو ایران دانشجو بودم زیاد ورزش میکردم و بعضی اوقات مسافتهایی در حدود 10 کیلومتر رو میدویدم. اما متاسفانه با مرور زمان، تصویر ورزش هر چند که از برنامه زندگیم پاک نشد، اما تا حد زیادی کم رنگ شد.
جلسه اول به سختی تا پایان 2 مایل را دویدم. از آن روز بنابر دستور مربی هفته ای 2 تا 3 بار میدویدم. وقتی که دویدنهای گروهی از 5 مایل (8 کیلومتر) بیشتر شد دویدنهای درون هفته را به 5 مایل محدود کردم. همه چیز عالی پیش میرفت و طبق برنامه و یک هفته به روز مسابقه مانده بود که قرار بود روز یکشنبه ساعت 6:30 صبح شروع شود. از صبح روز سه شنبه لبه بیرونی پای چپم  شروع کرد به درد گرفتن. از کار که آمدم خانه کمی لنگ میزدم. قرار بود به خانه دوستم که نزدیکی خانه ماست بروم، تصمیم گرفتم پیاده بروم تا شاید پایم کمی بهتر شود. 10 دقیقه بیشتر راه نبود، در مسیر برگشت پام چنان درد گرفت که دو بار مجبور شدم توقف کنم و بنشینم. روز چهارشنبه درد بیشتر شد و میلنگیدم بطوریکه هر کس مرا میدید متوجه میشد. پنج شنبه کمی بهتر شد. قرار بود  پنج شنبه عصر 5 مایل بدوم تا بدنم برای مسابقه آماده باشد. درد پایم کم شده بود و تقریبا میتوانستم معمولی راه بروم. شروع به دویدن کردم، تا 3 مایل اول درد چندان قابل توجه نبود ولی از 3 مایل به بعد دائم زیاد شد. طوری میدویدم که اگر کسی مرا میدید فکر میکرد پای چپم مصنوعی است. وقتی 5 مایل تمام شد حتی دیگر راه نمیتوانستم بروم. انگار یکی سوزن تو پام کرده بود. به محض اینکه پامو میزاشتم زمین بشدت درد میگرفت. 4 ماه مداوم تمرین کرده بودم و نمیخواستم تسلیم بشم. تصمیم گرفتم که تا روز مسابقه به پام استراحت بدم و از طرف دیگه هر روز به مدت نیم ساعت حرکتهای کششی بکنم. جمعه تا وقتی از سر کار بر میگشتم هنوز لنگ میزدم ولی شب کمی بهتر شد. روز شنبه رفتم و شماره دونده، چیپ الکترونیکی و سایر موارد لازم برای مسابقه رو گرفتم. تا شب درد پام تقریبا از بین رفت. چیپ الکترونیکی یه قطعه پلاستیکی اندازه یک سکه بزرگ بود که دونده ها اونو به کفششون وصل میکنن تا زمانشون بصورت اتوماتیک اندازه گیری بشه.
مسابقه دو نیمه ماراتن تقریبا ماهی یکبار انجام میشه ولی اینی که من میخواستم شرکت کنم از همه بزرگتر بود. نرگس خیلی نگران بود و از من میخواست که در مسابقه ماه بعد شرکت کنم. نرگس میدونست  که من تو اینجور موارد آدم کله شقی هستم و میترسید به پام زیاد فشار بیارم و خدای ناکرده تا آخر عمر معلول بشم . خلاصه نرگس گفت که ارزش این مسابقه باندازه سلامتیت نیست، پس سعی نکن که برای موفق شدن سلامتیتو به خطر بندازی. منهم قول دادم که اگر پام درد گرفت مسابقه رو نیمه تمام ول کنم.
یکشنبه صبح در یکی از خیابانهای اصلی شهر، بین جمعیتی نزدیک به 12000 نفر دونده منتظر شلیک شروع مسابقه بودم. مسابقه راس ساعت 6:30 شروع شد و همه شروع به دویدن کردند. پلیس، پستهای متعدد امداد و آمبولانسها همه آماده بودند. درد اذیتم میکرد ولی در حدی نبود که بلنگم و قابل تحمل بود. 5 مایل دویدم و خوشبختانه درد زیاد نشد. بخودم گفتم بهتر است قبل از اینکه درد زیاد شود کمی راه بروم تا پایم استراحت کند. در تمرینها هم چند باری برای مدت یک دقیقه راه میرفتیم. دوباره شروع به دویدن کردم و تا 8 مایل رفتم و احساس کردم که درد دارد بیشتر میشود. دوباره راه رفتم، اینبار حدود 5 دقیقه و بعد  دوباره شروع به دویدن کردم تا 11 مایل. راستش من زیاد به نشانه ها معتقد نیستم ولی اتفاقی که افتاد جالب بود. مردم در کنار مسیر دائم دونده ها رو تشویق میکردند و پلاکاردهای با مضمونهای تشویق کننده داشتند. درد پام به حدی شده بود که دندونهام به هم فشار میدادم و میدویدم و داشتم فکر میکردم که بهتره توقف کنم. در همین حال یکی یه پلاکارد رو تقریبا جلوی صورتم گرفت که روش نوشته شده بود:

درد یعنی اینکه تو هنوز زنده ای

Pain means you are alive

چند دقیقه دیگه هم دویدم و اینبار یه زن سیاه پوست نسبتا مسن رو دیدم که یه پلاکارد دستش گرفته بود که روش نوشته بود:

درد ضعفی است که دارد از بدنت خارج میشود.

Pain is just weakness leaving your body


سرعتمو (که البته دیگه فرق چندانی با راه رفتن نمیکرد) رو کم کردم. مستقیم به طرفش رفتم و میخواستم بهش بگم برای تو گفتنش آسونه، درد  پام داره منو میکشه.  قبل از اینکه بگم با مهربونی خاصی گفت:

برو پسرم، برو،

Go son, go

راستش چند وقتیه که موهای سفیدم روز به روز تعدادشون بیشتر میشه و این مسئله پذیرفتنش کمی برام سخته. همش هر چی میشه میگم دیگه داره سنم زیاد میشه، دیگه جوون نیستم. شاید من میخواستم از این مسابقه بعنوان وسیله ای برای فرار از این جور افکار استفاده کنم. میدونستم که اگر نتونم تا خط پایان بدوم اون افکار با شدت چند برابر بهم هجوم میارن.

دوباره دویدن رو شروع کردم، البته مخلوطی از لنگ زدن و دویدن. 25 دقیقه دیگر هم دویدم که مسیر به داخل یکی از خیابانهای اصلی شهر پیچید و از دور علامت خط پایان رو دیدم. از قبل با خودم قرار گذاشته بودم که چند صد متر آخر رو سریع بدوم و تمام انرژیمو بزارم ولی اینقدر خسته بودم و درد داشتم که نتونستم اینکارو بکنم و همچنان لنگ زنان از خط پایان رد شدم.

به محض اینکه از خط پایان رد شدم سه نفر از مسئولین امداد به طرفم اومدن تا کمکم کنند. منو روی جدول نشوندن و چند تا حوله آوردن که توش پر بود از یخ و بهم گفتن که اونو روی قسمتی که درد میکنه بزارم. یه خانمی هم اومد طرفم و یه مدال انداخت گردنم.  

نرگس اومد دنبالم با یه شاخه گل رز قرمز. دیگه کاملا از پا افتاده بودم. دیگه حتی به زحمت راه میرفتم. شده بودم مثل پیرمردهای 90 ساله. اما به هر حال، به هر جون کندنی بود انجامش دادم. دو ساعت و بیست و هشت دقیقه و سیزده ثانیه و من نفر 5500 ام شدم.

پام تا دیروز کمی درد میکرد ولی دیگه از امروز صبح کاملا خوبه.

این آقا که میبینین نزدیک به ۸۰ سال داره و نیمه ماراتن امسال رو تا آخر دوید.


 

نظرات 15 + ارسال نظر
فـَرا شنبه 27 مرداد‌ماه سال 1386 ساعت 11:43 ب.ظ

مبارک باشه ... فکر کنم دیگه ورزش رُ‌ ول نکنی ... یه عکس هم از مدالت میذاشتی اینجا ، ذوق کنیم ...

دنیا یکشنبه 28 مرداد‌ماه سال 1386 ساعت 02:56 ق.ظ http://www.tajekhorshid.persianblog.ir/


دیروز شیطان را دیدم. در حوالی میدان بساطش را پهن کرده بود؛ فریب می‌فروخت. مردم دورش جمع شده‌ بودند،‌ هیاهو می‌کردند و هول می‌زدند و بیشتر می‌خواستند. توی بساطش همه چیز بود: غرور، حرص،‌دروغ و خیانت،‌ جاه‌طلبی و ... هر کس چیزی می‌خرید . و در ازایش چیزی می‌داد. بعضی‌ها تکه‌ای از قلبشان را می‌دادند . و بعضی‌ پاره‌ای از روحشان را. بعضی‌ها ایمانشان را می‌دادند . و بعضی آزادگیشان

امیدوارم که ما از اون کسهایی نباشیم که به خاطر خیلی از موقعیت ها پا روی خیلی از چیزهایی بگذاریم که یه روزی برامون ارزش اخلاقی بوده.
شاد باشید و سرافراز.در آخر هم آفرین به روحیه تان.

Behi یکشنبه 28 مرداد‌ماه سال 1386 ساعت 03:48 ق.ظ http://www.mymindroom.blogspot.com

Sorry for writing in pinglish, man modate ziadi nist blogetoono check mikonam,bloge banamaki darin,.dar zemn tebghe oon shere maroof piri be mooie sefide sar nist be dele bedoone eshgh hastesh

:)Good Luck

سلام به امیر و نرگس عزیز، خوشحالم که مورد مهمی برای پاتون پیش نیومده ولی اگه جای نرگس بودم اصلا نمیذاشتم به این کار ادامه بدین چون ممکن بود خدای نکرده مشکل جدیی براتون پیش بیاد، خدا رو شکر که بخیر گذشت

ساینا یکشنبه 28 مرداد‌ماه سال 1386 ساعت 03:51 ب.ظ http://saina-sam.blogfa.com

سلام
من ساینا هستم
دیشب بالاخره منم یه وبلاگ واسه خودم ساختم و تصمیم گرفتم به همه وبلاگایی که خواننده همیشگیشون هستم و یا لینک دوستانشون سر بزنم و اینبار دیگه از خودم ردپا بزارم
اولین چیزی که توجهم رو به خودش جلب کرد اون قسمت معرفی گوشه وبلاگ و بعدش هم ادامه اون... وای جدا جالب و باورنکردنیه اون جریان شماره تلفن و ...
انشاا.. همیشه دوتاتون سالم و موفق باشید

فیروزه دوشنبه 29 مرداد‌ماه سال 1386 ساعت 08:12 ق.ظ

سلام-تبریک میگم-شما با داشتن نرگس جون هیچوقت پیر نمیشید

احمد سه‌شنبه 30 مرداد‌ماه سال 1386 ساعت 04:18 ق.ظ

سلام امیر جان
خوش بحالت من هم خیلی وقته که می خوام ورزش کنم اما مگه این تنبلیه میزاره

جمانه سه‌شنبه 30 مرداد‌ماه سال 1386 ساعت 11:09 ق.ظ http://www.jukhe.blogfa.com

تلاشتون قابل ستایشه
نگران پیری هم نباشید
یک مثلی هست که می گه:
انسان از زمان تولد و یا حتی قبل از اون در حال پیر شدنه
یعنی هر ثانیه که ای زندگیمون می گذره ما رو یک ثانیه به مرگ نزدیکتر می کنه!
اما
ما هنوز جوان هستیم
نسبت به زندگی که خواهیم کرد حتی کودک هستیم!


موفق باشید
شاد وسلامت

آرزو سه‌شنبه 6 شهریور‌ماه سال 1386 ساعت 11:35 ق.ظ

سلام این عکسه خودتونین؟

سلام آرزو خانم،

عکس موجود در وبلاگ عکس نرگس و من نیست.

موفق باشید

-امیر

بنفشه چهارشنبه 7 شهریور‌ماه سال 1386 ساعت 04:32 ب.ظ http://banafshehh.persianblog.ir

سلام نرگس جون و امیر عزیز
من امروز نمیدونم چطوری به وبلاگتون رسیدم.از اول تا آخرشو خوندم..!!!!!!!!! نمیدونم چند ساعت شد!!! امیدوارم که زندگیتون همیشه همینطور قشنگ بمونه.. قدر همدیگه رو بدونین.. خوشحال میشم که نظر خودتونو در مورد وبلاگ من هم بگین.. با آرزوی بهترین ها برای هر دوتون
( بقول فیبی تو سریال فرندز؛ شما دو تا لابستر ( خرچنگ) هم هستین.. )
راستی کجای امریکا هستین؟؟؟

دنیا شنبه 10 شهریور‌ماه سال 1386 ساعت 03:50 ق.ظ http://www.tajekhorshid.persianblog.ir

سلام خسته نباشید.
نظرتون رو در مورد تبادل لینک نگفتید.
خوشحال میشم اگر قبول کنید.
شاد باشید

روژان یکشنبه 11 شهریور‌ماه سال 1386 ساعت 02:48 ق.ظ

سلام
اقا امیر تبریک میگم
استقامتتون عالی بود و امیدوارم که راهی رو که در پیش گرفتید ادامه بدید در اینصورت پیری رو هم مغلوب میکنید و کلی به تاخیرش میندازید
شاد و تندرست باشید

تینا یکشنبه 11 شهریور‌ماه سال 1386 ساعت 03:31 ب.ظ http://www.raaah.persianblog.ir/

درد که تعریف کردنی نیست اون خواسته در یک جمله خلاصه اش کنه!
درد کشیدنی است.

صلتان چهارشنبه 14 شهریور‌ماه سال 1386 ساعت 02:09 ب.ظ http://jaroo-barqi0peykan.blogfa.com

بدو بدو خوب میدوی!!

اطلس سه‌شنبه 20 شهریور‌ماه سال 1386 ساعت 07:06 ق.ظ http://www.atlasariya.blogfa.com

سلام
الانه از ساعت ۱۲ ظهر تا الانه که ساعت ۱۶؛۴۵ هست دارم مطالبتونا می خونم
ه نرگس اینا می گم : واقعا قدر ماردتا بدون ؛ می دونم که می تونی ؛ حتی خیلی زیاد تر از اینی که من مد نظرمه ؛ ولی خدایی ماردت حرف نداره ؛ استقامتی که اوون داشته نشان یک زنه ایرانیه
به امیر هم می گم به تو هم می گم : شماها الانه خیلی قدر هم دیگه را می دوونیند ؛ امیدوارم که همیشه شاد باشیند ؛ برای رسیدن به هم خیلی تلاش کردیند و این تلاشتوون خیلی قابل تحسینه
خدا شما دوتا را تا قیامت واسه هم نگه داره

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد