نرگس

روزنوشتها و دیدگاههای یک ایرانی ساکن آمریکا پیرامون زندگی و عشق

نرگس

روزنوشتها و دیدگاههای یک ایرانی ساکن آمریکا پیرامون زندگی و عشق

چه شد (قسمت چهارم)

سلام،


مطلبی رو که فراموش کردم ذکر کنم اینه که نرگس هم قبل از ازدواج و همچنین در چند سال گذشته، با مشکل افسردگی دست بگریبان بوده و هست. متاسفانه مشاوره و داروهای تجویز شده توسط پزشک، که هنوز هم مصرف اونها ادامه داره، تا بحال که اثر خاصی نداشته.



اول از همه ببخشید که اینقدر دیر شد. برای نوشتن یه پست باید حسابی روش فکر کنم و متمرکز بشم و چند ساعتی وقت بزارم، که در شرایط موجود من پیدا کردن چند ساعت وقت آزاد کمی مشکله، ولی از اون مشکلتر تمرکز کردنه. 


به هر حال، یکی از مواردی که بکرات در پیامها ذکر شد این حقیقته که نرگس نمینویسه و اینکار در واقع تنها به قاضی رفتنه. این ایراد کاملا وارده ولی از طرفی کاریش نمیشه کرد. در تمام این سالها، من همیشه از نرگس میخواستم که بنویسه و نرگس همیشه امتناع میکرد. بعد از این جریانات هم، نرگس حتی نمیخواست با من صحبت کنه چه برسه به اینکه بخواد تو وبلاگ بنویسه. مدت کوتاهی بعد از اینکه گفت که نمیدونه میخواد تو این زندگی باشه یا نه، گفت که زمان میخواد تا فکر کنه، 5 هفته رفت ایران، وقتی برگشت، هیچ حرف جدیدی نداشت، اصلا تمایلی به بحث کردن نداشت، وقتی میپرسیدم: خوب 5 هفته رفتی فکر کنی، نتیجه؟ با سردی تمام جواب میداد: "نتیجه اینه که ما باید از هم جدا بشیم". تو چنین شرایطی یا من اصلا نباید تو این وبلاگ بنویسم، یا اینکه بنویسم و تلام تلاشمو بکنم که جانبدارانه ننویسم. 


من احساس میکنم نرگس، حداقل از زمانی که من شناختمش، هیچ وقت آدم پر شور و حالی نبود. همیشه یه جورایی مثل یه خواهر روحانی بود، مهربون، به فکر دیگران، بی توجه به مادیات و در عین حال بی شور و هیجان. این مثال چیزیه که نرگس برام تعریف کرد:


"پدرم همیشه از سفر برام هدیه های گران قیمت میاورد. طوری که حتی یکبار از مدرسه مادرم رو خواستند و به مادرم گفتند به دخترتون بگین جامدادی های گران قیمت و یا وسائل گران قیمت دیگه با خودش به مدرسه نیاره، بچه های دیگه دلشون میخواد و این مسئله مشکل بوجود میاره. من چیزهایی رو داشتم که آرزوی هر دختری بود، ولی هیچ وقت برای داشتنشون خوشحال نبودم و وقتی پدرم برام هدیه میاورد اصلا ذوق نمیکردم و خوشحال نمیشدم."


یا مثلا 9 سال پیش وقتی بعد از کلی ماجرا رفتم ایران برای عروسی، هیچ وقت اون صحنه تو فرودگاه رو یادم نمیره، وقتی از دور نرگس رو دیدم، به طرفش دویدم، ولی نرگس حتی یک قدم هم برنداشت، یه خنده بی روح روی لبهاش بود و برقی هم تو چشمهاش نبود. من چند بار این مسئله رو از نرگس پرسیدم و نرگس همیشه میگفت من نمیتونستم جلوی فامیلهامون بقلت کنم و ببوسمت. دوستم اومده بود استقبالم، پرسیدم ماشینت کجاست؟ گفت همین نزدیکها، سریع با همه سلام و علیک کردم و به دوستم اشاره کردم و دست نرگسو گرفتم و سه نفری رفتیم سمت ماشین دوستم. نرگس و من نشستیم عقب، بعد یه فکری به سرم زد، کلید ماشینو رو از دوستم گرفتم و بهش گفتم با پدرم بیاد، پدرم کلی نگران شد، گفت الان کمیته شما رو میگیره، منم گفتم پدر جان نگران نباش و گاز دادم و با نرگس سریع دور شدم، باز هم نه هیجانی بود و نه برقی در چشمها، حتی وقتی رفتم تو یه کوچه فرعی و ماشینو نگه داشتم. من همه اینها رو گذاشتم به حساب هیجان زیاد نرگس! 



خوب که نگاه میکنم میبینم تمام این 9 سال به همین منوال بوده، فقط جامدادی تبدیل شد به ماشین. فکر کن بری سر کار، اول از همه قرض و قوله هاتو بدی، بعدش بری یه ماشین نو بخری برای زنت. نرگس حتی برای تحویل گرفتن ماشین با من نیومد، قبل از خریدن ماشین، حتی نیومد با ماشین یه دور بزنه ببینه خوشش میاد یا نه، و وقتی ماشین رو آوردم خونه و تحویلش دادم، نه از ذوق و شوق خبری بود و نه از یه تشکر درست و حسابی. دائم هم اصرار میکرد که همون ماشین کهنه براش خوبه و نیازی به یه ماشین نو نداره. در واقع در تمام این 9 سال، تنها باری که میشد گفت نرگس خوشحاله، وقتی بود که رشته داروسازی قبول شد. 


از طرف دیگه، هر مسئله کوچکی کافی بود که ناراحتش کنه، حتی مسائلی که هنوز اتفاق نیفتاده بود. به دلایلی که ذکرشو صحیح نمیدونم، لازم شد که بره دکتر و آزمایش بده، مسئله خیلی کوچکتر از اونی بود که بخواین فکرشو بکنید. دیگه روزگارش سیاه شده بود، دائم میگفتم: "اینقدر نگران نباش، دکتر فقط گفته چند تا آزمایش بده، بزار نتیجه آزمایشها میاد، بعد نگران بشو" و نرگس در جوابم گفت: "من میدونم اگه چیزیم باشه، اولین کسی که میندازه دور تویی" 


یه بار اومدم خونه دیدم نرگس بقض کرده، بقلش کردم و بوسیدمش و پرسیدم چیزی شده؟ واقعا نگران شده بودم. تا اومد حرف بزنه بقضش ترکید و سیر گریه کرد. گذاشتم گریه اش تموم بشه و بعد پرسیدم چی شده؟ نرگس گفت: "اگر خواهرم یه ازدواج بد بکنه چی؟"، مدتها ناراحت این بود که نکنه خواهرش یه ازدواج بد بکنه. جوری ناراحت بود که تا مدتی میشد این ناراحتی رو بوضوح احساس کرد. من همیشه باهاش شوخی میکردم و میگفتم تو اصلا دنبال اینی که برای یه چیزی ناراحت باشی و روز خودتو سیاه کنی. 


متاسفانه من احساس میکنم نرگس با مفهوم شاد بودن و شاد زیستن بطور کلی مشکل داره، و به طَبَع اون با مفهوم عشق به جنس مخالف. بقول یکی که میگفت: "بعضیها خوشبخت بودن رو بلد نیستند". یه بار از نرگس پرسیدم: خونه بابات که خوشحال نبودی، خونه شوهر مادرت که خوشحال نبودی، یکسالی که بعد از ازدواج با پدر و مادرم زندگی کردی خوشحال نبودی، تو زندگی با من، چه وقتی که دانشچو بودیم و بی پول، چه وقتی که وضعمون یه سرو سامانی گرفت و کارت سبز گرفتیم، خوشحال نبودی، الان هم که از زندگی من رفتی بیرون که خوشحال نیستی. چی باید پیش بیاد و زندگیت چه شکلی باید باشه تا خوشحال باشی؟ و نرگس جوابی برای سئوالم نداشت. 


پست قبلی، پیش زمینه ای بود برای این پست. علاوه بر موارد ذکر شده در بالا، من احساس میکنم دید نرگس به ازدواج با من، چیزیه شبیه دید من نسبت به کارم بود، مخصوصا قبل از اینکه کارت سبز بگیرم.

شاد و سربلند باشید،


-امیر

نظرات 69 + ارسال نظر
[ بدون نام ] سه‌شنبه 23 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 03:36 ب.ظ

چرا دیگه نمی نویسین؟ :(

تنها جمعه 26 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 04:34 ق.ظ

سلام
چرا اپ نمکنید

رضوان شنبه 27 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 06:33 ق.ظ

مشکل امیر و نرگس انقدر پیچیده نیست که این همه تحلیل بخواد واقعیت اینه که بعضیا رو خوشبختی زیاد به پوچی میرسونه یا ساده ترش اینه که خوشی میزنه زیر دلشون مثه یه شربت خیلی شیرین تف به این دنیا و رسمش که امثال من و امیر و میکنه بازیچه ی ادمای نامرد

[ بدون نام ] یکشنبه 28 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 01:02 ق.ظ

سلام امیر و نرگس

حالم گرفته شد منم اینجا رو چند سال پیش خونده بودم و کلی دومسش داشتم

اما حالا ....

شاید زمان همه چی رو حل کنه و نرگش برگرده امیدوار باش

[ بدون نام ] سه‌شنبه 30 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 02:34 ق.ظ

چرا اپدیت نمی کنید؟

۲۲۲۲ چهارشنبه 1 دی‌ماه سال 1389 ساعت 03:15 ب.ظ

من هر روز به اینجا سر میزنم...
فکر میکنم بقیه هم مثل من نگرانن...لااقل یک بست خالی بزارین

فریبرز چهارشنبه 1 دی‌ماه سال 1389 ساعت 05:32 ب.ظ http://faudiS8@blogspot.com

سلام
امروز که من این مطلب رو دارم مینویسم یک ماه و ۲ روز از تاریخ انتشار پست شما میگذره.حدود ۱ هفته پیش کم قصه ی عشقتون رو دانلود کردم و روی دسکتاپ لینوکسم بود تا امشب ساعت ۱۰ و نیم. شروع کردم به خوندن تا ساعت ۱و ربع. با اشتیاق اومدم به آدرسی که اول فایل پی دی اف اومده بود و نهایتا باید بگم کف کردم!!!!!!!!!!!
اقای امیر. من مجردم و حدس میزنم حدود ۱۰ تا۱۵ سال از شما کوچکتر باشم. دانشجوی سال اول ارشد در همانجایی هستم که شما در لیسانس بودید. راستش با این وضعیت من خیلی صلاحیت اظهار نظر در مورد شما (منظورم امیر و نرگس) و نه در مورد زندگی تان را دارم. لفظ قلم هم نمیخام حرف بزم. ولی تنها چیزی که میتونم ابراز کنم کف کردن هست!!!!!!!!!
نمیدونم چطوری انبوهی از سئوالاتی که توی ذهنم هست از شما بپرسم! اینکه اگر ایران هم بودید به نظرتون همین وضع بود؟ اینکه شمایی که به نظر منطقی میاید کجا رو ندیدید که به جای همسر یک دوست انتخاب کردید! اصلا حرف من درسته؟! من فکر میکنم نرگس اگر اینجا ننویسه حتما میخونه. پس ازش میپرسم نرگسی که امروز هست واقعا دل بسنه ی ۱۰ سال خاطره نشده؟ امیر چطور؟ شاید گذشته ی نرگس توی خودش یه راز رو داره؟! چرا کاراگاهیش میکنم! افسردگی نرگس چقدر دلخواه خودش بود؟
من خودم شاید یه آدم همین تیپی هستم و الان میفهمم بده.
من کسی هستم که چند وقتیه همش میگم دلم درد میکنه. همش دنبال یکی هستم که فقط سنگ صبور من باشه. ولی این نه عدالته نه انصاف! اقا امیر. داداش بزرگتر م. شما توی همه ی این سالها سنگ صبور بودی! شایدم نبودی!
ساعت ۳ بامداده و من هنوز در کف!۹ سال برای زندگی مشترک زیاده! نیست؟اقا امیر .....نمیدونم چی بپرسم که بتونه تعجبم رو به جواب منطقی برسونه جز اینکه چرا تنوع توی آدمها این همه عجیب و زیاده!!!!

نرگس.ح جمعه 3 دی‌ماه سال 1389 ساعت 02:15 ب.ظ

چرا پستی نمیذاری امیر آقا؟
آقا فریبرز یه طرفه به قاضی نرو
به نظر من نرگس نخواست تلاش بیشتر کنه

یک خواننده شنبه 4 دی‌ماه سال 1389 ساعت 10:48 ب.ظ

به نظرم خیلی بی انصافیه که دارید راجع به خانمتون اینجوری می نویسید. قضیه ی خوردن قرص افسردگی و اینا به نظرم دیگه خیلی خصوصیه و نباید اینجا نوشته بشه که بعد هم همه ی خواننده ها حق را به شما بدند. صرف اینکه مثلا نرگس از جامدادی و ماشین و اینا خوشحال نمی شده، هیچ چیز را نشون نمی ده مگه اینکه خانمتون آدم عمیقی بوده و به دنبال شادیهای عمیق تری بوده مثلا همون قبول شدن در رشته ای که دوست داشته. شما چقدر در شادی اون سهیم شدید؟ تا اونجایی که یادمه همون موقع نوشته بودید که بهش با شوخی می گید اشتباهی که شما در زمینه ی درس خوندن کردید را اون نکنه. فکر نمی کنید در همین مورد و شاید موردهای دیگه ای که شاد شده، شما توی ذوقش زده باشید.

آنی چهارشنبه 8 دی‌ماه سال 1389 ساعت 03:47 ب.ظ

من این سوال برام هست که چرا شما وقتی برای نرگس یه دوست بودید نتونستین یه شوهر باشین؟!
چرا دیدش به شما مثل یه دوست بود؟
مگه کارای یه دوست با شوهر فرق نداره؟!
مگه عشقی که همسر می ورزه با دوست فرق نمیکنه؟!
میشه اینکه میگید نرگس و شما مثل دوست بودید رو توضیح بدید؟!
من خودم رو در حدی نمی بینم که بخوام شما یا نرگس رو مقصر بدونم..
اما فقط میخوام بدونم کجای کار ایراد داشت که 10 سال طول کشید و در آخر از هم پاشید؟!
کاش نرگس جون خودشون هم متنی می نوشتن و کمی مارو از گنگی در میاوردن..

موفق باشید

۲۲۲۲ چهارشنبه 15 دی‌ماه سال 1389 ساعت 09:24 ق.ظ

چرا اپ نمیکنید؟

سحر پنج‌شنبه 16 دی‌ماه سال 1389 ساعت 03:03 ب.ظ http://fallingup.persianblog.ir

قضاوت سخت ترین کار دنیاست..آدمها پیچیده تر از آن هستند که بتوان آنها را شناخت هر لحظه شان می تواند با لحظه قبل تفاوت کند...نرگس دوست داشتن را میداند اما امیر آقا یک زن می تواند نقاب به چهره بزند می تواند در بستر تو با تو بخند وزیر دوش ساعتها گریه کند وتو هرگز نفهمی که چه در قلبش می گذرد حتما لازم نیست که عاشق شده باشد تا تو را رها کند ..دل هست ووقتی نخواهد که بماند میرود اگر هم نرود فقط رنج می کشد..من نرگس را با تمامه وجودم حس می کنم ومی دانم که او هم چه رنجی می کشد اما خوب بعضی وقتها چاره ای نیست بعضی ها می مانند وسالها نقاب میزنند بعضی ها میروند... هر چند مطمئنا مشکلات روانی هم وجود دارد اما خوب این که شما صادقانه بررسی میکیند ونمی دانید که چه شد را بگذارید به حساب رازی در دل نرگس که خودش هم دقیقا نمی داند چیست ومن فکر می کنم رفت چون نمی خواست بیش از این آزار ببینید در واقع او در نظر خودش نوعی فداکاری هم کرده تا شما راحت شوید...البته این ها نظرشخصی من هست .....شاد وسلامت باشید

PD جمعه 17 دی‌ماه سال 1389 ساعت 08:23 ب.ظ

Girls are grils. I guess there is no way for the guys to understand what they do logically. As far as I know we just need to feel what they are going through and then we might be able to sympathize with them. Otherwise I guess it's better to just do a little bit of pre-gaming and make the girls to fall for you and then proceed to something as important as marriage.

Zombie شنبه 18 دی‌ماه سال 1389 ساعت 02:12 ق.ظ http://www.modern-zombie.com/

Impressing, no idea about what you really do now amir jan, what you did to her was what a great friend could do to his friend only. I can just appreciate it and believe in KARMA! this is true

مستانه دوشنبه 20 دی‌ماه سال 1389 ساعت 08:24 ق.ظ

سلام بابا .ماه آذر داره تموم میشه یه پست جدید با خبرهای خوب بذارید.
شاد و سربلند باشید.
از طرف کلیه دوستان

الی سه‌شنبه 12 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 02:32 ب.ظ http://rozegareli.blogspot.com

با وبلاگ شما از زمان جدائیتون آشنا شدم و البته متاسفم...اما از پست هاش خیلی چیزا یاد گرفتم...مخصوصن که خودمم تو دوران بحران عاطفی بودم و زیادی زندگی را سخت می گرفتم با دیدن اینکه زندگی قابل پیش بینی نیست و برای هر رابطه ای حتی مثل شمام ممکن هر چیزی که الزامان هم ممکن بد نباشه پیش بیاد..بهرحال همدردی کردم با نوشته هاتون..امیدوارم به آرامشی که میخواین برسین

نهال پنج‌شنبه 12 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 05:36 ب.ظ

باعث تاسف...

من همیشه در مورد شما دو نفر غیر از این فکر می کردم...
و البته ،لذت می بردم از این که یه مرد چقدر می تونه عاطفی و احساسی باشه و اهل زندگی و متعهد!
واقعا دلم می خواست این زندگی به ثمر بشینه...
اما به هر حال اتفاقی است که افتاده و از دست من فقط آرزوی خوشبختی کردن برای هر دوی شما بر می اید...

رویا شنبه 4 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 09:51 ق.ظ

همیشه به عشقی که بین شما و نرگس بود یه جورایی غبطه می خوردم
یه جا نوشته بودید مگه میشه که شما تا به این سن رسیده باشی و کسی رو دوست نداشته باشی. هیچ وقت به کسی اجازه نمی دادم که وارد حریم خصوصی من بشه و لی با این حرف شما من دل به کسی دادم که تو مدتی که با هم بودیم فقط من به خاطر اون گریه کردم فقط گریه کردم غصه خوردم ولی وقتی سر پا شد رفت. همش می گفت تو را با دنیا عوض نمی کنم ...
من دارم به عشق لیلی و مجنون هم شک می کنم
اصلا به نظر من عشقی وجود نداره
تا وقتی مریض بودو شریکی برای غصه هاش نداشت با من بود وقتی خوب شد و زمان شاد بودنش رسید هزار تا بهونه گرفت که من نمی خوام تو بدبخت بشی و من خوشبختتیتو می خوام
همه ی اون حرفهایی که می زد دروغ بود و فقط می خواست منو تو فامیل سر افکنده کنه
من تو این مدت اینقدر دوستش داشتم و دارم حتی تو خلوت خودم هم جرات نکردم این حرفها را بزنم ولی امروز دیگه اطاغتم تموم شد

مریم دوشنبه 18 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 03:12 ب.ظ

من واقعا شکه شدم وقتی فهمیدم از قبله اشناییتون افسردگی داشته
امیدوارم از هم جدا نشین
ایشالله خدا هم بتون 500 تا بچه میده
امیدوارم نرگس جون خوب بشه
موفق باشید
مریم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد