نرگس

روزنوشتها و دیدگاههای یک ایرانی ساکن آمریکا پیرامون زندگی و عشق

نرگس

روزنوشتها و دیدگاههای یک ایرانی ساکن آمریکا پیرامون زندگی و عشق

موج


چه دنیایی است، چقدر اینجا موج زیاد است، غرش کنان و قوی. چه بی مهابا خود را به ساحل سنگی میکوبند، گویی که هیچ برای از دست دادن ندارند، و چه لذتی است خود را به امواج سپردن، و چه لذت کوتاهی، وقتی که موجها بی آنکه بدانند تو مسافرشان هستی تو را به صخره میکوبند، 


ماهیها چه خوب یاد گرفته اند که اسیر لذت موج نباشند و من و تو اندازه ماهی هم سرمان نمیشود، شهوت چنان ما را در خود غرق میکند که با آنکه میدانیم آخر مسیر کجاست، از مزر انسان و عقل عبور میکنیم و به حیوان و غریزه میرسیم، سوار موج غریزه هایمان میشویم و چند لحظه بعد بدن خونین و خورد شده خودمان را در پای سخره های سرد و بیروح مییابیم. کاش یاد بگیریم.



کاش یاد بگیریم، کاش چشمانمان را باز کنیم و ببینیم که موجهای بیرحم گاه چگونه صخره های سخت را در هم میکوبند. کاش بفهمیم که میتوان موج بود و موج سواری نکرد، میتوان غرید و کوبید و ویران کرد، و میتوان آرام و لطیف بود برای دعوت از خنده های از ته دل کودکان هنگام آب بازی.



شاید ساده نباشد، اما حتما شدنی است. همچنان که دیوارهای بلند و سخت صحرای زندگی در زیر ضربات پتکهای سنگین تو و من عاقبت تسلیم میشدند. تو موج باش حتی وقتی سوارت میشوند، و به صخره ها نکوبشان، آرام شو، همچنان که با کودکانی، آرام. بگذار موجهای وحشی موج سواران را به صخره بکوبند، تو مهربان باش همچنان که با کودکانی.


نگران هیچ چیز نباش، هستند کسانی که از دور نظاره گر عظمت روحت و شجاعت درونت باشند، مبادا سر از جنگ با صخره را برداری، یا آن زمان که باید بستری آرام باشی غرش کنی. یادت باشد تمام قدرت تو در این است که بدانی در هر لحظه چگونه باید باشی.

خونه جدید

سلام به همه


یه ماهی میشه ننوشتم و دلیلی نداره جز اینکه اتفاق قابل ذکری نیفتاده. یه آپارتمان خریدم، به قیمت خیلی خوب و خیلی هم شیک و ژیگولیه. اینجا اکثر پولدارها در خارج از شهر زندگی میکنند و اونایی که خیلی پول دارن یه خونه تو شهر میخرن که اصلاحا بهش میگن "خونه آخر هفته". یعنی طرف کلی در ماه پول میده که اگر هوس کرد آخر هفته بیاد تو شهر یه جایی برای موندن داشته باشه. خونه من هم یکی از همون خونه هاست. خونه تو یه مجموعه است با کلی فضای سبز، اصلا احساس نمیکنی که وسط یه شهر شلوغ داری زندگی میکنی.


این عکس رو از رو بالکن خونه گرفتم


اینم اطاق نشیمن (دیفن باخیا رو داشته باشین)


خونه چون مثلا مدرنه، سقفش بتن لخته



بی بی (ماشین بی-ام-دبلیو) رو طلاق دادم و یه ماشین نو اسپرتی خریدم. اینقدر بی بی منو برد تعمیرگاه که دیگه با تعمیر کاره دوست شده بودم. خوشبختانه نمایشگاهیه برای بی بی قیمت خیلی خوبی بهم پیشنهاد داد و همین بیشتر تشویقم کرد که طلاقش بدم. 


همه وسایل خونه رو هم بخشیدم به پسر سیاه پوست و همه وسایل رو نو خریدم. واقعا مشاور راست میگفت که باید از اون خونه بری. از وقتی اومدم خونه جدید روحیه ام خیلی بهتر شده.


ورزش رو هم دوباره شروع کردم و دوباره دارم برای نیمه ماراتن تمرین میکنم. سه شنبه ها هم با بچه های شرکت فوتبال بازی میکنیم. رییس کل که 650 نفر زیر دستش کار میکنن هست، بچه های از ملیتهای مختلف هستند، آبدارچی شرکت هست، دخترا هم هستند. البته بازیشون خوبه، عالی نیست ولی خوبه. امروز هم یکیشون چنان لگدی با میخهای کفشش به بالای قوزک پام زد که جورابم پاره شد و پام، هم باد کرده و هم کلی خون اومده طوری که جوراب رو مستقیم انداختم دور. البته طرح قرمز و سفید قشنگی شده بود.


حالا فکر کنید دوشنبه رفتم تمرین دو و بدلایل خاص دو دور هم بیشتر از قرار معمول دویدم، امروز هم که فوتبال. رسیدم خونه، دوش گرفتم، که بگم پام همین میسوخت که دادم رفت هوا. از صندلی که میخوام پاشم مثل پیر مردها باید یا علی بگم. بعدش ساعت 11 شب قرار بود که زنگ بزنم هند یه نفر رو برای کار مصاحبه کنم. دیدم که ای دل غافل، تلفن رو شرکت جا گذاشتم. دوباره رفتم شرکت (فاصله 35 کیلومتر)، از اونجا بدوستم که نزدیک شرکت زندگی میکنه زنگ زدم که شب برم پیش اون، ولی چون اینترنتش قطع بود مجبور شدم برگردم خونه، همچین که رسیدم خونه و سئوالای مصاحبه رو آماده کردم و رزومه طرف رو مطالعه کردم، از هند بهم زنگ زدند که یه مشکلی پیش اومده و مجبوریم مصاحبه رو به تعویق بندازیم. الان هم که خدمت شمام.


شاد و سربلند باشید


-امیر

تهران

سلام،


خیلی وقته ننوشتم، اتفاق خاصی هم نیفتاده. مدتی پیش تو شرکت داشتم غر میزدم که کاش مرخصی بیشتر داشتم و میتونستم دوباره برم پدر و مادرمو ببینم. یکی از همکارام گفت که درخواست بده، شاید موافقت کردن که از دور کار کنی، چیزی که تو شرکت ما اگر بیسابقه نباشه، خیلی کم سابقه است. منم درخواست دادم و با درخواستم موافقت شد!


پرواز رفت 3 قسمته بود، از شهرمون به فرانکفورت، از اونجا به وین، و از اونجا به تهران. رفتم فرودگاه و گفتن نمیتونم سوار هواپیما بشم چون ویزای ترانزیت ندارم، منم گفتم که کارت سبز دارم و ویزای ترانزیت لازم نیست، ولی این قانون وقتی از یه کشور اروپایی به یه کشور اروپایی دیگه میری اعتبار نداره، خلاصه خانمی که مسئول بود گفت باید پروازتو عوض کنیم تا مستقیم از فرانکفورت بری تهران ولی 250 دلار باید جریمه بدی، گفتم ببین خانم، من مشتری خیلی خوب لوفت هانزا هستم، همیشه با لوفت هانزا پرواز میکنم و آلمانیها رو هم خیلی دوست دارم، منو جریمه نکنید. لبخندی زد و گفت نمیشه، منم از رو نرفتم، گفتم ببین من ماشینم آلمانیه، تیم فوتبال محبوبم هم آلمانه، اصلا آلمان باید همیشه تو جام جهانی قهرمان بشه، بلیط رو داد دستم، کردیت کارت رو هم بهم پس داد و گفت: جریمت نکردم.


دو هفته ایران بودم و تازه برگشتم، خیلی از دوستهای قبلی رو دیدم و همچنین چندتایی دوستای جدید، و یکی دو تایی هم دوستهای وبلاگی. چون من تو خونه نمیتونم کار کنم، تو شرکتی که طبقه بالای خونمونه یه اطاق گرفتم و اونجا کار میکردم. صبحها پا میشدم و صبحانه ای رو که مادرم از قبل آماده کرده بود با هم میخوردیم، برای ناهار هم همینطور، بعد از ساعت کاری هم بقول بچه ها میترکوندیم. بطور متوسط شبها ساعت 1 برمیگشتم خونه. خیلی خیلی خوش گذشت. یه روز هم بعنوان تشکر بچه های شرکت رو کباب مهمون کردم. 


چیزی که نظرمو این دفعه خیلی جلب کرد این بود که رستورانهای شیک و با کلاس تعدادشون خیلی زیاد شده، و البته لازم به ذکر نیست که جوونها، مخصوصا بانوان، بسیار خوشتیپ تر از سابق شدن، یعنی با دوستام که میرفتم بیرون، فکر کنم داد میزد که من از خارج اومدم چون از همه دهاتی تر بودم. دو تا اصلاح جدید هم یاد گرفتم، یکی "پیچوندن" بود و یکی "پلنگ". هر کدومشون بجای خودشون خیلی کاربرد دارن.


یه بار هم توی کوچمون ترافیک بود و من داشتم از بقل یه ماشینی رد میشدم، طرف لیوانشو که توش قهوه یا نوشابه بود از پنچره انداخت بیرون طوری که نزدیک بود بخوره به من، منم رفتم جلو و بر و بر شاگرد راننده رو نگاه کردم، اونم تو چشام نگاه کرد و به من گفت: "گوساله". منم که دیگه نمیدونستم چی باید بگم رامو گرفتم و رفتم. نکته جالب دیگه اینکه تا دلتون بخواد پلی استیشن بازی کردم. اونم بازی ماشین سواریشو، البته پشت کامپیوتر که نه، تو خیابون.


یه کفش مجلسی خریده بودم که بابام دودر کرد، یه کفش ورزشی هم خریده بودم که یکی از بچه های شرکت خوشش اومد و گفت که میخواد از من بخره که من کفشو همینجوری بهش دادم، دوستهایی که منو ایران دیدن میدونن کدوم کفشو میگم، خلاصه کم مونده بود با دمپایی و زیرپوش برگردم.روز آخر هم دقیقا احساس عصر سیزده بدر رو داشتم. 


شاد و سربلند باشید


-امیر