نرگس

روزنوشتها و دیدگاههای یک ایرانی ساکن آمریکا پیرامون زندگی و عشق

نرگس

روزنوشتها و دیدگاههای یک ایرانی ساکن آمریکا پیرامون زندگی و عشق

دانشگاه و زندگی مشترک (قسمت دوم)

واقعا دلم لک زده بود برای اینکه با امیر دو سه ساعتی با خیال راحت حرف بزنم چون حرف زدن با امیر منو خیلی آروم میکنه اما کمبود وقت باعث میشد که برم سر درسم و وقتم رو با کتابهام صرف کنم. آخر هفته ها هم که وضع بدتر بود. چون این درس بیولوژی رو هر یک هفته در میون 3 تا بخش بزرگ، حدود 50 صفحه A4 باید امتحان میدادم و منهم اینقدر سرعتم تو خوندنش کند بود که خدا میدونه چقدر وقت ازم میگرفت. همونطور که گفتم با گذشت ترم وقتی امیر وضعیت رو میدید خودش هم منو بیشتر درک میکرد و کمتر ازم میخواست که باهاش وقت صرف کنم. خلاصه سرتونو درد نیارم وقتی که ترم داشت تموم میشد برای امتحانات آخر ترم دوباره مجبور شدم که همه فکر و ذکرم بشه درس و دوباره وضع خراب شد. امیر تحمل میکرد و بهم قوت قلب میداد و روزشماری میکرد که امتحانام تموم بشه. روز آخر دانشگاه شد و از شب قبلش به امیر گفتم که بعد از امتحان احتمالا با دو تا از همکلاسیهای ایرانیم برای شام میریم پیتزا فروشی نزدیک دانشگاه تا با هم شام بخوریم. بهش هم گفتم که برنامه 100% نیست، چون اگه امتحانمونو خوب ندیم نمیریم و در ضمن بستگی به این داره که امتحان چقدر طول بکشه و بنابراین ساعت قطعیش هم رو نمیدونستم.

این رو بگم که وسط ترم هم یکبار با همکلاسیهام رفتیم پیتزا خوردیم، اما وقتی به امیر گفتم که با ما بیاد خیلی استقبال نکرد و گفت که ترجیح میده که با دوستش بره ورزش کنه. برای همین من ایندفعه دیگه بهش نگفتم که اگه میخواد بیاد. از طرفی خودش هم گفت که احتمال داره با یکی از دوستاش بره تنیس بازی کنه ولی جوری گفت که من متوجه شدم که خیلی خوشحال نیست از اینکه من میخوام برم پیتزا بخورم. خلاصه بعد از امتحان آخرمون، وقتی دیدم امتحانمو خوب دادم سریع به امیر زنگ زدم که امیر جان ما داریم میریم برای پیتزا و اون موقع ساعت 7:45 شب بود. ازش پرسیدم که دوست داره بیاد یا نه و گفت که نه خونه میمونم. (این رو بگم که از خونه ما تا مدرسه با ماشین 30 تا 40 دقیقه بیشتر راه نیست). دیدم صداش خوشحال نیست خیلی.

گفتم: امیر جون چیزی شده؟

گفت: نه

گفتم: میخوای من نرم

گفت: نه

گفتم: جون نرگس

گفت: نه برو

گفتم: آخه تنهایی

گفت: نه، رضا (یکی از دوستامون) داره میاد اینجا، تنها نیستم.

گفتم: پس من برم

گفت: برو

 

میدونید امیر از این اخلاقها نداره که بگه برو بعدش از دماغ آدم در بیاره. ساعت حدود 8 شب بود که استاد درسمونو بعد از امتحان دیدیم و وایستادیم تا نتایج امتحان رو بهمون بده و همین خودش یه نیم ساعتی طول کشید. حدود ساعت 8:30 راه افتادیم سمت پیتزا فروشی دوباره به امیر زنگ زدم و گفتم ما داریم میریم پیتزا بخوریم. وقتی رسیدیم بارون شدیدی شروع شد و توی رستوران هم خیلی شلوغ بود و کلی طول کشید تا غذا سفارش دادیم و برامون آوردند. توی اون مدت هم همش به دوستام میگفتم که دیر شد و هی غر میزدم. اما چون موبایل همراهم بود میدونستم که اگه امیر نگران بشه خودش زنگ میزنه. راستش خودم میخواستم به امیر زنگ بزنم اما این دوستام هی به شوخی میگفتند که تو چقدر نگران شوهرتی و از این حرفها و منهم چون دوبار قبلش به امیر زنگ زده بودم نخواستم دوباره تلفن کنم. به قولی نخواستم که دوستام فکر کنند که امیر از اون مردهایی هست که دائم زنش رو کنترل میکنه که کجا میره و کی میاد و از طرفی هم میدونستم اگه امیر کاری داشته باشه میتونه به موبایلم زنگ بزنه. سرتونو درد نیارم ساعت نزدیک 10 بود که ما از رستوران اومدیم بیرون و تا سوار ماشین شدم امیر به موبایلم زنگ زد و پرسید کجا هستم و کی برمیگردم و چون اونشب بارونی بود گفت که نگرانه و گفت که موقع رانندگی احتیاط کنم. با دوستم که مسیرش با من یکی بود راه افتادیم. از اونجاییکه دست به گم شدن من تو خیابونا حرف نداره راه رو عوضی رفتم و به بن بست خوردم. به امیر زنگ زدم و پرسیدم چه جوری میتونم وارد بزرگراه غربی بشم؟ امیر گفت که نمیدونه و بهم گفت که بهتره از بزرگراه شرقی استفاده کنم. اما چون من خیلی به بزرگراه غربی نزدیک بودم به امیر گفتم خیلی طول میکشه تا این همه راه رو به سمت شرق برگردم که اینجا بود که امیر با لحن کمی تند بهم گفت: من نمیدونم نرگس جان، من فقط راه بزرگراه شرقی رو بلدم. از دوستت بپرس از کدوم ور باید بری. من هم چون نخواستم جلوی دوستم باهاش بحث رو ادامه بدم فقط گفتم باشه من خودم راه رو یه جوری پیدا میکنم و خداحافظی کردیم. بعد از اون حدود 20 دقیقه دور خودمون چرخیدیم و آخر سر هم مجبور شدیم از همون بزرگراه شرقی که امیر گفته بود برگردیم. اما خیلی ناراحت بودم. خیلی اوقات وقتی گم میشدم امیر از روی اینترنت و نقشه های سایت گوگل بهم میگفت که از کجا باید برم. اما اونشب این کار رو نکرد و حتی بعد از اون تو فاصله ای که برسم خونه که حدود 45 دقیقه طول کشید بهم حتی زنگ نزد. کاری که همیشه میکرد. همیشه وقتی مسیر رو بهم میگفت، 5 دقیقه بعدش دوباره زنگ میزد تا مطمئن بشه من راه رو پیدا کردم. دوستم رو رسوندم خونشون و خودم راه افتادم سمت خونه. امیر و رضا داشتن تلویزیون نگاه میکردن. وقتی سلام کردم امیر خیلی معمولی جوابمو داد و دیدم که اصلا بروی خودش نمیاره که بالاخره من چه جوری راه رو پیدا کردم. پرسیدم: چرا منو تو خیابون ول کردی؟ گفت: ول؟!! کجا ولت کردم، من فقط بهت گفتم اون راه رو بلد نیستم. پرسیدم: چرا از تو اینترنت نگاه نکردی؟ که یهو گفت: لطفا از جلوی تلویزیون برو کنار دارم تماشا میکنم. منم که جلوی رضا خیلی بهم برخورده بود با ناراحتی گفتم باشه عزیزم و رفتم تو اطاق.

ادامه دارد ....  

دانشگاه و زندگی مشترک

سلام دوستان عزیز

امیدوارم که حال همتون خوب و بقول معروف ایام بکامتون باشه. الان حدود 4-5 ماهی میشه که آپدیت نکردم. تو این مدت خیلی بهم سخت گذشت چون هم تمام وقت کار میکردم و هم نیمه وقت مدرسه میرفتم. کارهای خونه هم که جای خود هیچ وقت تمومی نداره. البته طفلک امیر خیلی بهم کمک کرد. از اونجایی که در آشپزخونه تخته شده بود (بقول امیر)، شبها بیشتر غذای حاضری میخوردیم و گاهی هم امیر غذا درست میکرد. خونه دوستامون که میرفتیم امیر سر شام با کنایه به همه میگفت: به به غذای ایرانی. دوستامون هم که وضع ما رو میدونستند معمولا برای یکی دو روز غذا میدادن که بیاریم خونه.
اوایل ترم فکر نمیکردم وضع اینطوری بد باشه. یه درس بیولوژی داشتم که اگر پستهای قبلی رو خونده باشید حتما از زبان امیر شنیدید که چه وضعی بود و امیر چندباری مجبور شد باهام بشینه و بیولوژی بخونه. استادی که داشتیم عملا هیچ چیزی درس نمیداد و ما باید خودمون کتاب رو میخوندیم. اگر چه از این استادها تو ایران هم فراون داشتم ولی مشکل من این بود که باید همه چیز رو به انگلیسی میخوندم. منهم که اولین بارم بود متن علمی بزبان انگلیسی میخوندم. امیر دائم سعی میکرد که بهم یاد بده که یه متن علمی رو چه جوری باید خوند. خیلی فکرم مشغول این بود که باید چیکار کنم که نمره خوب بگیرم و چه جوری از پس کارها همراه با کار کردن بر بیام و این مسئله باعث شد که امیر احساس کنه که اونقدری که باید و شاید بهش توجه ندارم و چند باری جسته و گریخته بهم اشاره کرد که حواسم اصلا بهش نیست و اون نرگس همیشگی نیستم. اما من قبول نمیکردم و میگفتم باید حواسم رو به درسهام بیشتر بدم تا بتونم از عهدشون بر بیام و این مسئله باعث ناراحتی امیر شد.

 
من خودم هم احساس میکردم که یه جوری شدم، حتی یکی از دوستام هم بهم گفت که دیگه اون آدم سابق نیستم و به قولی خودم نیستم. من متوجه رفتارم بودم، اما باید روی افکارم تمرکز میکردم تا بتونم مطالب رو بهتر یاد بگیرم و علت تمام تغییرات رفتاریم رو در این میدیدم. اما خوب قبولوندن این مسئله به امیر و توضیح دادن حال و روحیه ام کار آسونی نبود. میدونید برای خودم هم همه چیز جدید بود و تجربه درس خوندن، کار کردن، و زندگی مشترک در یک زمان رو نداشتم و خود این مسئله باعث میشد که نتونم خیلی خوب وضعیت جدید رو درک کنم و از پسش بر بیام.

 
امیر میگفت تو حالا حالاها باید درس بخونی و نمیشه که این وضعیتی رو که پیش گرفتی ادامه بدی. چند بار بشوخی در جمع دوستامون گفت که اگه لاتاری ببره اولین کاری که میکنه اینه که از من میخواد دیگه درس نخونم. این رو به خودم هم چند بار گفته بود اما من دلخور نشده بودم اما وقتی دیدم که این مسئله رو چند باری تو جمع دوستامون مطرح کرده ناراحت شدم و ازش خواستم که مسایل داخل زندگی رو به بیرون انتقال نده و اون هم با مهربونی قبول کرد. البته اینو بگم که امیر تو اون شرایط حتی وقتی که میگفت که از وضع موجود ناراحته بازهم باهام مهربون بود و سعی میکرد که کمکم کنه اما خوب یکی دوبار هم با هم مشاجره 10 دقیقه ای کردیم. بعد از گذشت یک ماه از ترم وضعیت کمی بحالت عادی برگشت این رو هم خودم احساس میکردم و هم از اونجایی مطمئن شدم که وقتی هر از گاهی از امیر میپرسیدم که آیا نرگس سابق هستم یا نه بهم لبخند میزد و میگفت آره ولی هنوز کار داره. مشکل دیگه کارم بود. چون همراه با کار کردن در طول روز فقط فرصت میکردم که جمعا 2 ساعت مفید درس بخونم. بعضی از کلاسهام هم شب بود، دیگه عملا بعد از کار باید میرفتم کلاس و وقتی حدود ساعت 9 یا 9:30 میرسیدم خونه حال تنها کاری که نداشتم درس خوندن بود. اما چاره ای نبود. ناگفته نمونه که بودند خیلی از شبهایی که وقتی خسته و مونده از راه میرسیدم امیر با روی خوش به استقبالم میومد و میدیدم که شام رو آماده کرده و فقط ازم میپرسید که بعدش میخوام درس بخونم یا نه؟ اگه جوابم مثبت بود که امیر سری تکون میداد و میرفت سراغ کارهای خودش.

 

نوشته های نرگس رو خوندین، شاید بد نباشه که به مسئله از دید من هم نگاه کنید. مشکل من تو این مدت با نرگس این نبود که نرگس وقتش گرفته بود و کمتر در خونه حضور داشت، مشکل من این نبود که ناهارها ساندویچ میخوردم و وضعیت شام هم همیشه نامشخص بود. مشکل من این بود که نرگس روحا در خونه حضور نداشت. نرگس قبل از اینکه درسهاش سنگین بشه آدمی بود همیشه گله میکرد که چرا از سرکار بهش زنگ نمیزنم، اگه موقع بیرون رفتن از خونه یا وقتی برمیگشتم خونه نمیبوسیدمش از دستم کلی دلخور میشد. بعد از این ماجراها نرگس تبدیل شد به یه آدمی که انگار غیر از درسش هیچ چیز براش مهم نیست. نگرانی شدید اونو به یه آدم دیگه تبدیل کرده بود، از یه آدم عاطفی تبدیل شده بود به یه آدم درس خون (یا بقول همکلاسیهاش کتاب جو*). منهم که اولین بار بود با چنین شرایطی مواجه میشدم نمیدونستم که کار درست چیه. نمیدونستم باید صبر کنم و یا باید کاری بکنم. میدونستم که خیلی نگران درسشه ولی نگران بودم که این شرایط برای مدت طولانی ادامه پیدا کنه. بعبارت دیگه احساس میکردم که مسئله درس خوندن نرگس بین من و اون فاصله ایجاد کرده و میترسیدم که اگه دست رو دست بزارم این فاصله اونقدر زیاد بشه که نشه به حالت اول برش گردوند.  

 

* کتاب جو : آنکه کتاب را میجود و میخورد. در نسخ قدیمی آمده است که دانشجویان باید مطالب را هضم کنند. لابد باید آنرا اول خوب بجوند تا خوب هضم شود.

ادامه دارد ....

 

 

خبرهای پراکنده

سلام به همه دوستهای خوب

بعد از مدتی وقت شد که دوباره چند خطی وبلاگ بنویسم. تاخیر من دو علت داره، یکی مشغله زیاده و دیگه اینکه اتفاق خاصی نیفتاده تا براتون بگیم. به این نرگس میگم بیا یه دعوایی بکنیم، یه غذایی بسوزون، خلاصه یه کاری بکن که ما سوژه برای وبلاگ داشته باشیم، که متاسفانه و یا خوشبختانه این امر محقق نمیشه. خلاصه اگه مطلب این دفعه خسته کننده است باید ببخشید ولی فکر کنم ارزش یکبار خوندنو داشته باشه.

در ضمن میخواستم از دوستان عزیزی که من و نرگس رو قابل میدونن و مسائل و مشکلاتشون رو با ما در میون میزارن تشکر کنم. یکی دو نفر در مورد تحصیل تو امریکا نوشته بودند که تو اون یکی وبلاگ همین امروز فردا یه پست میزارم.

خرید کردن برای مردها و برای زنها دو مفهوم کاملا متفاوته. آقایون معمولا خرید کردن رو بعنوان کار انجام میدن و خانمها اونو به عنوان تفریح. که ایرادی هم به هیچ کدوم نیست، خرید کردن برای نرگس همون قدر لذت بخشه که دیدن مسابقه فوتبال ایران و مکزیک برای من لذت بخشه. ولی مشکل از اینجا شروع میشه که لذت خرید برای نرگس خانم ما دو چندان میشه اگر منهم همراهش باشم.

یه روز رفتیم مام بخریم (از اینها که زیر بقل میزنن بو نگیره)، نرگس هم که ماشااله فکر کنم اون موقع که خدا اعصاب بویایی به مردم میداده مال چند نفر رو کش رفته. تو فروشگاه بیش از 100 نوع مختلف مام داشتند. نرگس لیگ 2006 مام برتر رو شروع کرد. از مجموع مامهای موجود 10 تا از اونها به مرحله بعدی راه یافتند. بعد اونها رو یکی یکی داد من بو کنم و تایید کنم که خوشبو هستند. بعد هم سه مام به مرحله نهایی راه یافتید و چون هیات داوران نتونست بین اونها قهرمان رو تعیین کنه، هر سه تا رو خریدیم. اینقدر مام بو کرده بودم که سرم داشت گیج میرفت و نفسی براحتی کشیدم و نرگس گفت کجا؟ حالا باید برای تو یکی بخریم و لیگ 2006 مام برتر (البته ایندفعه برای آقایون) شروع شد.

درسهای نرگس هم خودش حکایتیه. اولا که مثل دختر مدرسه ای ها که خودشون رو برای باباشون لوس میکنن میاد شکایت استاداش رو میکنه. اینهم یکی از دیگه از تفاوتهای آقایون و خانمهاست. خانمها این نعمت خدادادی رو دارن که اگه مشکلشونو به کسی بگن کلی سبک میشن ولی آقایون اینطور نیستند، بنابراین بنظر من اشتباه ترین کاری که یه مرد میتونه بکنه وقتی که دوست دخترش و یا زنش داره براش درد دل میکنه اینه بیاد و سعی کنه نقش حلال مشکلات رو بازی کنه، و مساله به یک فاجعه تبدیل میشه وقته که مرد بخواد در طی پروسه حل مشکل طرف رو محکوم بکنه و بگه که اصلا تقصیر خودته که فلان چیز فلان طور شد. من میگم یه مرد اگه کسیو دوست داره باید ببینه که طرفش چی دوست داره و چی میخواد و سعی کنه همونکارو بکنه، اگه طرف داره درد دل میکنه به حرفهاش گوش بده، اگه دلش گرفته و میخواد گریه کنه و دنبال یه شونه مهربونه، شونتو در اختیارش قرار بده و نوازشش کن عوض اینکه بگی خجالت بکش، آدم بزرگ که گریه نمیکنه (آخه من خودم چند بار اینکارو کردم)

ولی قسمت شیرین قضیه رو گذاشتم آخرش بگم: داری میری سر کار، هوا هم سرده، نرگس میگه این کیسه رو ببر، ناهارتو گذاشتم توش، منم که ماشااله تو حواس پرتی رتبه یک، یادم میره، ماشینو روشن میکنم و منتظرم که یه کم گرم بشه، میبینم نرگس خواب آلود یک کاپشن پوشیده و کیسه غذامو آورده. میرم شرکت همکارم میپرسه ناهار بریم غذای چینی بخوریم منم میگم باشه و اصلا یادم نیست که از خونه غذا آوردم. از ناهار که میام تازه یادم میفته، کیسه رو باز میکنم میبینم که خورش قیمه و یه ظرف دیگه، اون ظرف رو باز میکنم میبینم که نرگس توت فرنگی تیکه تیکه شده، سیب قاچ شده و پرتقال پوست کنده برام گذاشته. خلاصه میگم نرگس که نمیدونه میگم قیمه رو خوردم. میام خونه، شب نرگس میگه فردا چی میخوری، میگم همون قیمه رو دیگه، نرگس میگه: مگه اونو نخوردی، میگم زیاد گرسنم نبود، یه کم بیشتر نخوردم. البته نیازی به گفتن نیست که نرگس با یه نگاه همه چیزو میفهمه و تهدید میکنه که دیگه ناهار نمیده ببرم شرکت ولی خودشم میدونه که این اتفاق نمیفته.