نرگس

روزنوشتها و دیدگاههای یک ایرانی ساکن آمریکا پیرامون زندگی و عشق

نرگس

روزنوشتها و دیدگاههای یک ایرانی ساکن آمریکا پیرامون زندگی و عشق

باز هم تو

قبول، دیگه چه جوری بگم؟ به چه زبونی؟  حق با توئه، من دوستی خوبی نبودم، ولی تو باش؟ نمیشه؟


دوستهای خوب به هم کمک میکنن، هر وقت یکیشون به یه مشکلی برمیخوره، اون یکی همه اختلافات رو کنار میزاره و میاد کمک، بعد که مشکل حل شد میتونه پوست طرفو بکنه. حالا هم شرایط جز این نیست، من رسما و واضح دارم میگم: به کمکت احتیاج دارم، کمکم کن مشکل حل بشه، بعدش خواستی پوستمو بکن، اصلا خودم چاقو رو برات تیز میکنم.


امروز جمعه است، سه شنبه رو یادته؟ صدام کردی که بیام تو زمین بازی بچه ها، اونم نصفه شب. از پشت درختها صدای پرنده ها رو تقلید کردی، یعنی میخواستی یه جورایی به من بگی که اونجایی ولی نمیخواستی خودتو نشونم بدی. حتی یه بار تصمیم گرفتم که برم، خودمو زدم به کوچه علی چپ که مثلا صداتو نشنیدم، بلندتر صدای پرنده در آوردی.


خیلی تاریک بود، چیزی که تو میخواستی، که نتونم ببینمت. یادته صدام کردی؟ نمیگم از شنیدن صدات چه حالی شدم چون خودت بهتر میدونی. منو یاد معلم مدرسم آقای شفیعی میندازی، هر وقت میخواستم تنبلی کنم و یه مسئله رو حل نکنم و میپرسیدم که چه جوری باید حلش کنم، بهم میگفت تو یکی بهونه نگیر، برو خودت حلش کن. چه کاریه ها، اصلا نمیشه برای یه مدتم که شده، فرض کنی که به هیچ وجه عرضه اینکه خودم راهمو پیدا کنمو ندارم، اینقدر سخت نگیر، نوبت منم میشه ها. چی بگم که اون وقت که نوبت من هم بود با یه لبخند و یکی دو تا بوس خرم کردیو سر و ته قضیه رو هم آوردی. بقول یکی از بچه ها که همیشه میگفت: "پیرزن رو از خونه خالی میترسونی؟"


میدونی چیه؟ شایدم حق با توئه، اینطوری که آدم خودش پیدا کنه هیجانش بیشتره، اصلا شاید راهش همینه و من دارم فقط غر میزنم. اسمشو هر چی میخوای بزار، از تو که مینویسم دلم آروم میشه، شاید برای همینه که اینقدر توضیح واضحات میدم. همه اینا رو هم تو میدونستی، هم من. فکر کنم دیگه جوهر قلم تموم شد.


موج


چه دنیایی است، چقدر اینجا موج زیاد است، غرش کنان و قوی. چه بی مهابا خود را به ساحل سنگی میکوبند، گویی که هیچ برای از دست دادن ندارند، و چه لذتی است خود را به امواج سپردن، و چه لذت کوتاهی، وقتی که موجها بی آنکه بدانند تو مسافرشان هستی تو را به صخره میکوبند، 


ماهیها چه خوب یاد گرفته اند که اسیر لذت موج نباشند و من و تو اندازه ماهی هم سرمان نمیشود، شهوت چنان ما را در خود غرق میکند که با آنکه میدانیم آخر مسیر کجاست، از مزر انسان و عقل عبور میکنیم و به حیوان و غریزه میرسیم، سوار موج غریزه هایمان میشویم و چند لحظه بعد بدن خونین و خورد شده خودمان را در پای سخره های سرد و بیروح مییابیم. کاش یاد بگیریم.



کاش یاد بگیریم، کاش چشمانمان را باز کنیم و ببینیم که موجهای بیرحم گاه چگونه صخره های سخت را در هم میکوبند. کاش بفهمیم که میتوان موج بود و موج سواری نکرد، میتوان غرید و کوبید و ویران کرد، و میتوان آرام و لطیف بود برای دعوت از خنده های از ته دل کودکان هنگام آب بازی.



شاید ساده نباشد، اما حتما شدنی است. همچنان که دیوارهای بلند و سخت صحرای زندگی در زیر ضربات پتکهای سنگین تو و من عاقبت تسلیم میشدند. تو موج باش حتی وقتی سوارت میشوند، و به صخره ها نکوبشان، آرام شو، همچنان که با کودکانی، آرام. بگذار موجهای وحشی موج سواران را به صخره بکوبند، تو مهربان باش همچنان که با کودکانی.


نگران هیچ چیز نباش، هستند کسانی که از دور نظاره گر عظمت روحت و شجاعت درونت باشند، مبادا سر از جنگ با صخره را برداری، یا آن زمان که باید بستری آرام باشی غرش کنی. یادت باشد تمام قدرت تو در این است که بدانی در هر لحظه چگونه باید باشی.