نرگس

روزنوشتها و دیدگاههای یک ایرانی ساکن آمریکا پیرامون زندگی و عشق

نرگس

روزنوشتها و دیدگاههای یک ایرانی ساکن آمریکا پیرامون زندگی و عشق

هاوایی (قسمت دوم)

سلام، 

 

همونطور که در قسمت قبل گفتم، قسمت شمالی جزیره موجهای بزرگی داشت و ساحل هم سخره ای بود. همه جا هم تابلو زده بودند که جلوی صخره نرید چون ممکنه موج از صخره بالا بره و شما رو با خودش به درون دریا بکشه و زخمی بشید و بمیرید و اینجور حرفها.  

 

   

 

 

اما دوستم و من بیدی نبودیم که با این بادها بلرزیم، و احمقانه (شما بخوانید شجاعانه و مردانه) رفتیم جلو تا از نزدیک عکس و فیلم بگیریم (برای تماشای فیلم روی عکس کلیک کنید) 

 

 

 

خلاصه که ظاهرا خدا ما رو دوست داشت. 

 

شاد و سربلند باشید 

-امیر

 

 

 

نظرات 11 + ارسال نظر
نرگس.ح شنبه 17 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 10:49 ق.ظ

همیشه شاد باشی..........

ریحانه شنبه 17 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 01:24 ب.ظ

باحال و البته خیلی خطرناک!

[ بدون نام ] شنبه 17 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 06:21 ب.ظ

che hayejan angiz, khoda rahm karde pas... hala on kolah dare ki hast?

بیتا مامان کیان و کیارش یکشنبه 18 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 02:11 ق.ظ http://www.mamane-kian-kiarash.blogfa.com

سلام بر نرگس و امیر عزیز خوبین، خیلی وقت بود ازتون خبری نداشتم امیدوارم تنتون سالم و لبتون خندون باشه ...

بیتا مامان کیان و کیارش یکشنبه 18 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 02:24 ق.ظ http://www.mamane-kian-kiarash.blogfa.com

سلام مجدد من واقعا شوکه شدم اون امیر و نرگسی که فکر میکردم انقدر عاشق هم بودن و هستن چرا کارشون به اینجا کشید من واقعا متاسفم نمیدونم چی بگم فقط از خدا میخوام که هرچی خیره براتون مقدر کنه امیر خان
البته من هم بعد از سیزده سال زندگی مشترک از همسرم جدا شدم گاهی چاره ای نیست ولی دلایل من خیلی با دلایل شما فرق میکرد کاش میتونستم با نرگس حرف بزنم و ازش بپرسم چرا، آخه چرا؟؟؟؟

عطا یکشنبه 18 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 07:55 ق.ظ

سلام امیر جان...
باید بگم سلام برادر‌، ولی خجالت کشیدم..باید بگم برادر چون تو همه این سالها الگوی من بودی..مثل یه برادر بزرگتر...وقتی اولین بار قصه عشقتون خوندم ، سال ۸۴ ، ۲۲ سالم بود...از همون موقع شدی الگو برام..عشقت، نوع فکرت ، رفتارت ...فکر میکردم اگه بشم مثل تو، یه روزی یه کسی هم من همونجوری دوست داره که نرگس تو رو دوست داشت....شدم همون جوری..عاشق هم شدم...توی ۲۶ سالگی...مثل تو....میپرستیدمش..مثل تو...عشق منم ۱۹ سالش بود...مثل تو...تا آ‌خرین دجه که از دستم بر می اومد کار میکردم...شده بود هدفم....بهترین لحظه ها رو براش فراهم میکردم...تا جایی که از دستم بر می اومد...از احتیاجات خودم میزدم برای خوشحال کردن اون....فکر میکردم که اونم دوستم داره...فکر میکردم که خوشحاله...چه شب هایی که به فکر تو بودم و ازت تشکر میکردم امیر...برای همه چی......
یه روز همین طوری گفت که خسته شده.همین.تموم...(ادامه دارد)

[ بدون نام ] یکشنبه 18 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 08:10 ق.ظ

.....دنیا ایستاد..توی بهت و نا باوری خودم گم شدم...: به همین راحتی؟ پس اون همه خاطره، احساس چی میشه؟؟ بهم گفت که الکی خاطره ها رو شخم میزنم..بهم گفت چند وقته که به این نتیجه رسیده که اون آدم شادابی که دنبالش بوده نیستم....خب پس تمومه.....
دو ماه پیش اومدم اینجا ....داغون...خرد و تحقیر شده تا باز یه چیزی ازت یاد بگیرم...تا بازم مثل همه این سالها بهم امید به زندگی بدی..چی میدیدم؟؟! امیر و نرگس ؟ مگه میشه؟؟ همین الانم که دارم مینویسم اینا رو ، بازم باورم نمیشه...تو الگو من بودی...اینجا، تو این موقعیت هم؟میدونم که اگه زنی بخواد بره هیچ نیرویی نمیتونه جلوش بگیره...میدونم که زنی که تصمیم بگیره که ازت متنفر بشه،میشه..حتی اگه صد سال بهش عشق نثار کرده باشی تو یه لحظه تبدیل به نفرت میشه و این نفرت دیگه تموم شدنی نیست...چیزی که باعث تعجبم اینه که تو هم خودت رو به خوشی زدی، برای اینکه میدونی که میاد اینجا رو میخونه و توی خودت داری خرد میشی و میشکنی...منم همینطور...باز هم مثل تو....(ادامه دارد)

عطا یکشنبه 18 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 08:17 ق.ظ

.....برادر...بهم بگو چی کار کنم...صبر...صبر...و بازم صبر....اگه برای کسی که دوستش داشتم و دارم ، با مدتی گریه و بعدش گفتن این کلمه که « ازش متنفرم» همه چی به سرعت به روال عادی برمیگرده، این جدایی کمر من میشکونه....حتی اگه به ظاهر نشون ندم...حتی اگه خودم توی کار غرق کنم ولی.....
بهم بگو...تو توی همه این سالها الگوی من بودی.......

بهار دوشنبه 19 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 05:25 ب.ظ http://www.ayande63.blogfa.com

دلم گرفت آقای کاشانی...خیلی دلم گرفت...۲سال پیش بود داستان عشقتونو توی وبلاگتون خوندم...انقد برام جذاب و قشنگ بود که سیوش کردم...شاید باورش سخت باشه..به یکی دو تا از دوسام که مشکل داشتن تو مسائل عاطفی از شماها میگفتم..از عشقتون..امروز برحسب اتفاق فولدر داستان شمارو توی کامپیوترم پیدا کردم و همه رو از اول تا آخر برای باردوم خوندم...غرق لذت بودم که یه حسی منو کشوند که ببینم چه میکنید الان....ویهو با خوندن این مطالب..بغضم گرفت...شاید براتون خنده دار باشه...اشکم ریختم ..برای عشقتون....نمیدونم ..کلا به عشق بدبین شده بودم...وسرانجام شما که برام یه اسطوره بودید ...پتک آخرو بهم زد....دیگه چیو میشه باور کرد....انگار راس میگن..عشق دیگه مرده...افسانه شده...جدیش نگیر.....
نمیدونم دیگه چی بگم...فقط دعا میکنم..خدا بهتون صبر بده..فهمیدن اینکه ۱۰ سال توی یک عشق یه طرفه بودید خیلی دردناکه...زیاد....

مانیا جمعه 23 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 03:21 ب.ظ http://manoooooo.blogsky.com/

بعد از مدتها اومدم
از کسایی بودم که از خیلی قبل ترها اینجا رو میخوندم
مدتی ازتون دور بودم و امروز...
هنوز باورم نشده اینجا چه اتفاقی افتاده
گریه کردم نمیدونم چرا ولی دلم سوخت برای دنیایی که توش زندگی میکنیم دل سوخت واسه خودمون
کاش این اتفاقات نمیافتاد کاش میخوندم هنوز خیلی خوشبختید...

نینا دوشنبه 26 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 08:44 ق.ظ http://taleghani.persianblog.ir/post/7/

سلام
سفر همیشه خوبه برای تغیرات
نمیخوام حرف تکراری بزنم ولی فقط به همین آدرسی که دادم مراجعه کنید
امیدوارم سلامت و شاد باشید

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد