واقعا دلم لک زده بود برای اینکه با امیر دو سه ساعتی با خیال راحت حرف بزنم چون حرف زدن با امیر منو خیلی آروم میکنه اما کمبود وقت باعث میشد که برم سر درسم و وقتم رو با کتابهام صرف کنم. آخر هفته ها هم که وضع بدتر بود. چون این درس بیولوژی رو هر یک هفته در میون 3 تا بخش بزرگ، حدود 50 صفحه A4 باید امتحان میدادم و منهم اینقدر سرعتم تو خوندنش کند بود که خدا میدونه چقدر وقت ازم میگرفت. همونطور که گفتم با گذشت ترم وقتی امیر وضعیت رو میدید خودش هم منو بیشتر درک میکرد و کمتر ازم میخواست که باهاش وقت صرف کنم. خلاصه سرتونو درد نیارم وقتی که ترم داشت تموم میشد برای امتحانات آخر ترم دوباره مجبور شدم که همه فکر و ذکرم بشه درس و دوباره وضع خراب شد. امیر تحمل میکرد و بهم قوت قلب میداد و روزشماری میکرد که امتحانام تموم بشه. روز آخر دانشگاه شد و از شب قبلش به امیر گفتم که بعد از امتحان احتمالا با دو تا از همکلاسیهای ایرانیم برای شام میریم پیتزا فروشی نزدیک دانشگاه تا با هم شام بخوریم. بهش هم گفتم که برنامه 100% نیست، چون اگه امتحانمونو خوب ندیم نمیریم و در ضمن بستگی به این داره که امتحان چقدر طول بکشه و بنابراین ساعت قطعیش هم رو نمیدونستم.
این رو بگم که وسط ترم هم یکبار با همکلاسیهام رفتیم پیتزا خوردیم، اما وقتی به امیر گفتم که با ما بیاد خیلی استقبال نکرد و گفت که ترجیح میده که با دوستش بره ورزش کنه. برای همین من ایندفعه دیگه بهش نگفتم که اگه میخواد بیاد. از طرفی خودش هم گفت که احتمال داره با یکی از دوستاش بره تنیس بازی کنه ولی جوری گفت که من متوجه شدم که خیلی خوشحال نیست از اینکه من میخوام برم پیتزا بخورم. خلاصه بعد از امتحان آخرمون، وقتی دیدم امتحانمو خوب دادم سریع به امیر زنگ زدم که امیر جان ما داریم میریم برای پیتزا و اون موقع ساعت 7:45 شب بود. ازش پرسیدم که دوست داره بیاد یا نه و گفت که نه خونه میمونم. (این رو بگم که از خونه ما تا مدرسه با ماشین 30 تا 40 دقیقه بیشتر راه نیست). دیدم صداش خوشحال نیست خیلی.
گفتم: امیر جون چیزی شده؟
گفت: نه
گفتم: میخوای من نرم
گفت: نه
گفتم: جون نرگس
گفت: نه برو
گفتم: آخه تنهایی
گفت: نه، رضا (یکی از دوستامون) داره میاد اینجا، تنها نیستم.
گفتم: پس من برم
گفت: برو
میدونید امیر از این اخلاقها نداره که بگه برو بعدش از دماغ آدم در بیاره. ساعت حدود 8 شب بود که استاد درسمونو بعد از امتحان دیدیم و وایستادیم تا نتایج امتحان رو بهمون بده و همین خودش یه نیم ساعتی طول کشید. حدود ساعت 8:30 راه افتادیم سمت پیتزا فروشی دوباره به امیر زنگ زدم و گفتم ما داریم میریم پیتزا بخوریم. وقتی رسیدیم بارون شدیدی شروع شد و توی رستوران هم خیلی شلوغ بود و کلی طول کشید تا غذا سفارش دادیم و برامون آوردند. توی اون مدت هم همش به دوستام میگفتم که دیر شد و هی غر میزدم. اما چون موبایل همراهم بود میدونستم که اگه امیر نگران بشه خودش زنگ میزنه. راستش خودم میخواستم به امیر زنگ بزنم اما این دوستام هی به شوخی میگفتند که تو چقدر نگران شوهرتی و از این حرفها و منهم چون دوبار قبلش به امیر زنگ زده بودم نخواستم دوباره تلفن کنم. به قولی نخواستم که دوستام فکر کنند که امیر از اون مردهایی هست که دائم زنش رو کنترل میکنه که کجا میره و کی میاد و از طرفی هم میدونستم اگه امیر کاری داشته باشه میتونه به موبایلم زنگ بزنه. سرتونو درد نیارم ساعت نزدیک 10 بود که ما از رستوران اومدیم بیرون و تا سوار ماشین شدم امیر به موبایلم زنگ زد و پرسید کجا هستم و کی برمیگردم و چون اونشب بارونی بود گفت که نگرانه و گفت که موقع رانندگی احتیاط کنم. با دوستم که مسیرش با من یکی بود راه افتادیم. از اونجاییکه دست به گم شدن من تو خیابونا حرف نداره راه رو عوضی رفتم و به بن بست خوردم. به امیر زنگ زدم و پرسیدم چه جوری میتونم وارد بزرگراه غربی بشم؟ امیر گفت که نمیدونه و بهم گفت که بهتره از بزرگراه شرقی استفاده کنم. اما چون من خیلی به بزرگراه غربی نزدیک بودم به امیر گفتم خیلی طول میکشه تا این همه راه رو به سمت شرق برگردم که اینجا بود که امیر با لحن کمی تند بهم گفت: من نمیدونم نرگس جان، من فقط راه بزرگراه شرقی رو بلدم. از دوستت بپرس از کدوم ور باید بری. من هم چون نخواستم جلوی دوستم باهاش بحث رو ادامه بدم فقط گفتم باشه من خودم راه رو یه جوری پیدا میکنم و خداحافظی کردیم. بعد از اون حدود 20 دقیقه دور خودمون چرخیدیم و آخر سر هم مجبور شدیم از همون بزرگراه شرقی که امیر گفته بود برگردیم. اما خیلی ناراحت بودم. خیلی اوقات وقتی گم میشدم امیر از روی اینترنت و نقشه های سایت گوگل بهم میگفت که از کجا باید برم. اما اونشب این کار رو نکرد و حتی بعد از اون تو فاصله ای که برسم خونه که حدود 45 دقیقه طول کشید بهم حتی زنگ نزد. کاری که همیشه میکرد. همیشه وقتی مسیر رو بهم میگفت، 5 دقیقه بعدش دوباره زنگ میزد تا مطمئن بشه من راه رو پیدا کردم. دوستم رو رسوندم خونشون و خودم راه افتادم سمت خونه. امیر و رضا داشتن تلویزیون نگاه میکردن. وقتی سلام کردم امیر خیلی معمولی جوابمو داد و دیدم که اصلا بروی خودش نمیاره که بالاخره من چه جوری راه رو پیدا کردم. پرسیدم: چرا منو تو خیابون ول کردی؟ گفت: ول؟!! کجا ولت کردم، من فقط بهت گفتم اون راه رو بلد نیستم. پرسیدم: چرا از تو اینترنت نگاه نکردی؟ که یهو گفت: لطفا از جلوی تلویزیون برو کنار دارم تماشا میکنم. منم که جلوی رضا خیلی بهم برخورده بود با ناراحتی گفتم باشه عزیزم و رفتم تو اطاق.
ادامه دارد ....
بابا این خاطرات شما هم مثل سریال تلویزیون می مونه.
تا به قسمت جالب ماجرا میرسم تموم می شه.
پس حرف های امیر چی شد.
ومن الله التوفیق
دلم گرفت.
اما مطمئنم خوب تموم میشه.پس خواهش میکنم زودتر ادامه اش رو بنویسین.
مرسی از اینکه تجربه هاتونو انقدر قشنگ انتقال میدین.
سلام
نرگس عزیزم خیلی قشنگ نوشته بودی ولی آخرش کمی شکه شدم و ناراحت
نمیدونم آخرش چی میشه ولی امیدوارم که این موضوع به خوبی تموم شده باشه
برای هر دیوی شما عزیزان آرزوی شادی و سلامتی میکنم ...
راستی منم به روزم خواستین تشریف بیارین . خوشحال میشم
یا حق ...
سلام ... خیلی وبلاگ جالبی دارین ... جسارت شما رو در نوشتن این مطالب تحسین می کنم .... شاید خیلی از جوونهای تحصیل کرده اینطوری مسائلی دارن اما نگارش اون توسط شما به این سبک بسیار عالیه .... آفرین .... نمی دونم اما همیشه احساس می کنم به هردوتاتون حق می دم .... شاید واقعا این مسائل در یک زندگی که واقعا اساسش تفاهم و درک متقابه پیش می یاد بیانگر همون تفاوت خلقت و نگرش مرد و زن به دنیا و زندگیه .... مهم اینه که همه این تفاوتها و نگرشها همه و همهش زیر چتر زندگی باعث ایجاد یه مفهوم مشترک می شن .... عشق رو ۲ نفر می سازن .... من اینو در زندگیتون احساس می کنم .... آفرین
سلام
همین که ماجرا رو خوندم اولین چیزی که به ذهنم رسید این بود:إ إ إ إ إ دعوا شد که.
دوست دارم ادامه ماجرا رو بدونم
راستی بهتون تبریک می گم که تونستید امتحانات رو با موفقیت طی کنید خوشحالم ولی اگه من جای شما بودم بعد امتحان با دوستام نمی رفتم بیرون حتما از شب قبل با شوهرم برنامه می ریختم تا یه شب خوب داشته باشیم به هر حال تنها کسی که تو این مدت امتحان به شما خوب رسیدو درکتون کرد امیر آقا بود نه دوستاتتون البته ببخشید که این رو می گم
همیشه شاد باشید
خیلی دلم گرفت
امیدوارم رابطتون مثل قبل بشه.ولی من اگه جای شما بودم اون شب با دوستام نمیرفتم بیرون
راست می گن دیگه چرا نیمه کاره نوشتید :( اما حقیقتش من تا اینجای ماجرا حق را به امیر آقا می دهم. من اگه جای ایشان بودم ترجیح می دادم همسرم می گفت حالا که یک شبه ویژه است امتحانلتم هم تمام شده ؛۲ تایی با هم بریم بیرون و جشن بگیریم . در ضمن از اینکه این همه صبوری کرده بودم اون شب ازم تشکر می کرد.
خدایی ۹۰ ٪ حق با امیر بود. اما آخرش حق با شما بود.
اگه می خواست بیرون نری رک رو راست بهت می گفت .
لطفا زودتر ادامش رو بنویسین که دل تو دلم نیست .
سلام
من تقریبا یکسالی میشه که نوشتههاتون رو میخونم و خیلی جدی این وبلاگ عالی رو پیگیری میکنم و به نوعی شمارو جزء دوستان صمیمی خودم میدونم.
نرگس جان شما همسر بسیار شایسته و خوبی دارید چون ایشان بسیار مرد همراهی در زندگی است و به نظر من کمی در مورد ایشان کوتاهی میکنید . یادتون باشه که نه در س و نه دوستان و نه هیچ چیز دیگری نباید روابط عاطفی بین یک زن و شوهر را در زندگی کم رنگ کند.امروز مشغولیت شما درس است،فردا کار و بچه و .... و شما به عنوان یک زن موفق و همسر نمونه باید بتوانید بین تمام این موارد تعادل برقرار کرده و در آن واحد هم همسر نمونه هم مادر نمونه و هم کارمند نمونه باشید.البته فقط خواستم حرفی زده باشم و قصد نصیحت یا جسارتی نداشتم .امیدوارم هر روزتان را با عشق به خدا و یکدیگر آغاز کنید و هر روز برای استحکام بیشتر آن دعا کنید .شاد باشید.
سلام
فکر کردم که ادامه ماجرا رو نوشتید اما.........
من مخالف این حرف آقا حمید هستم که گفتند امیر خان باید رک و راست به شما بگین بعضی مواقع مخصوصا زمانی که آدم بعضی از چیزها رو لحظه شماری می کنه دوست داره پیشامدها را طرف مقابلش بهش هدیه کنه نه اینکه به اون بگه تا مثلا نرگس خانم اون کار رو انجام بده شاید من زیاده دو آتیشه باشم اما من تا اینجای ماجرا رو به امیرآقا حق میدم چون بهر حال نرگس جان هم یه جورایی ناراضی بودن امیرآقا رو حس کردند
بی صبرانه منتظر ادامه ماجرا هستم
همیشه شاد باشید
کاملا معلومه که امیر محق بوده....
نرگس جان سلام
فکر می کنم یک سال و نیم است که سایت شما را می خونم و صداقت و تفاهم و خیلی خصوصیات خوب شما را تحسین می کنم . چیزی که خیلی برام جالب است این روراستی و راحت بودن شما (هر دو ی شما) است
آرزوی خوشبختی و سلامت و موفقیت روزافزون برای شما دارم.
نرگس جا از اینکه امتحاناتت تموم شده خوشحالم.
امیدوارم که زود زود نوشتن وبلاگ را انجام بدین.
ولی خداییش اخر ه این قسمت ناراحت شدم اخه برا من شما یک زوج خوشبخت و موفق هستین دلم نمی خواد تو زندگیتون کوچکترین دلخوری از هم داشته باشین.ان شاء الله که ادامش به خوشی است .
من یکی که از داستان دوستیه شما خیلی چیزا یاد گرفتم مخصوصا از حرفای اقا امیر .و
برا هر دوی شما ارزوی شادی و موفقیت می کنم.
kheili ba mazzast ke in doostani ke nazar gozashtan, hamchin negaran shodan o narahat ke engar khodeshoon to hich raabeteyee naboodan taa hala!!! baba har raabeteyee hezar taa az in dargiri ha daare !!!! che zood ham hame ghaazi shodan ke hagh baa amir aghast yaa narges khanoom!!!! che farghi daare ke hagh baa kie? hala digeh taajob nemikoonam chera to har rabeteyee taa kochektarin moshkeli pish miad do taraf sao mikoonan began taghsire ki boode o hagh baa kie... aslan mage moheme??? chi mishod ma yaad migereftim aslan mohem nist ke hagh baa kie, mohem ine ke raaje be ye moshkeli mesle in mozo ke pish miad harf zade beshe taa shenakhte do taraf nesbat be ham bishtar beshe. va dafeye digeh moshabehe in mozo kheili rahat tar hal beshe
سلام خسته نباشید .
پرنده رفتنیست پرواز را به خاطر بسپار
خوشحال میشم به منم سر بزنی
تعریف کن بقیش رو
نه اول بیا به من سر بزن
بعد تعریف کن
منتظرتم
دوست دارم
نرگس خانومی از اینکه امتحانات تموم شده خوشحالم ... اما از اینکه با امیر کنتاکت داشتی خیلی دلم گرفت! مواظب خودتان باشید.
سلام من امیر هستم یه سالی میشه باهاتون اشنا شدم و به وب بلاگتون سر میزنم و چندبار هم براتون ایمیل دادم و جوابشو هم دادین دوست دارم همیشه خوش باشین باهم راستی این وب بلاگ منه دوست دارم اونو به لیست وب بلاگهای دوستاتون اضافه کنید. ممنون
http://amir1732002.blogfa.com/
سلام
خوب هستید
براتون میل زدم
شاد باشید
من یه جورایی احتیاج به کمکتون دارم در مورد زندگیم میتونید کمکم کنید
سلام
لطفا به من و یا نرگس ایمیل بزنید و ما در حد توانمون در خدمتتون خواهیم بود
موفق باشید
-امیر کاشانی
نرگس جان سلام
روز زن را به شما تبریک می گویم امیدوارم که همیشه در پناه خداوند شاد و مسرور باشید
سلام.
یه مدت پیش وبلاگتون رو میخوندم اما بر حسب اتفاق و سهل انگاری آدرستون رو گم کردم.
خوشحالم که دوباره اینجا رو پیدا کردم.
براتون آرزوی موفقیت میکنم و امیدوارم لحظات قشنگی در کنار هم داشته باشید.
این داستان شما هم مثل سریال تلویزیون هفته به هفته آپدیت می شه. بابا زودتر قسمت سوم را بذارید
گرچه خیلی ناراحت شدم اما اصلا شوکه نشدم که این اختلاف بین شما پیش اومد آخه بعضی ها تصور می کنن زوجهای خوشبخت نباید هیچ وقت مشکلی با هم داشته باشن اما به نظذ من اختلاف نظر همیشه هست مهم اینه که دو طرف اشتباهشون رو بپذیرن و منطقی برخورد کنن.همیشه مشکلی که پیش میاد دو طرف مقصرن حالا یکی کمتر یا بیشتر! در این مورد خاص من فکر می کنم نرگس جان شما کمی بیشتر مقصر بودی.خودت پذیرفتی طی مدتی که امتحان داشتی وقت کمتری برای امیر گذاشتی پس باید انتظار می داشتی که ایشون کمی حساس شده باشه........... مطمئنم مثل همیشه این مشکل رو با هم حل خواهید کرد.شاد باشین
سلام
وبلاگه خوبی دارید
خوشحال میشم تبادل لینک داشته باشیم