سلام عزیزان
میتونم ازتون خواهش کنم هر کسی میتونه یه کلمه نرگس بزبان فارسی برای وبسایت ما بنویسه. راستی به خانومهای عزیز یه خبر خوب بدم که امیر تا اطلاع ثانوی بعلت اینکه پسر بدی بوده و منو اذیت کرده از ورود به این سایت محروم شده (آخه من پسورد رو عوض کردم) البته من که دلم نمیاد زیاد اذیتش کنم حالا باید دید که کی باندازه کافی پسر خوبی میشه که پسورد رو بهش بدم.
به وبلاگ زیر یک سقف هم یه سر بزنید. اون هم تو مایه های همین وبلاگه.
نرگس بدجنس
و اما ادامه داستان
مدتی بعد ما از اون خونه اساس کشی کردیم و منم همچنان مشغول درس خوندن برای کنکور بودم. کنکور در یکی از رشته های مهندسی در دانشگاه آزاد قبول شدم ،البته در دانشگاه سراسری هم زبان هم قبول شدم ولی تصمیم گرفتم که رشته مهندسی رو انتخاب کنم. همونطور که قبلاْ گفتم پدرم آدمی بسیار خشک و مذهبی بود و اگر میشنید که دختری با پسری صحبت کرده از نظر پدرم اون دیگه دختر خوبی نبود، حتی یادمه یه بار که صحبت از سینما رفتن دختر و پسر با هم شد پدرم گفت اونها رو باید عقد کرده حساب کرد. با این تفاصیر اصلاْ در موقعیتی نبودم که بخوام با پسری دوست بشم
، پس تصمیم گرفتم که الکی به امیر تلفن نکنم چونکه من در نهایت موقعیت اینکه باهاش بیرون برم رو نداشتم ، از طرفی هم خودمم زیاد اهل دوست پسر گرفتن و اینجور کارها نبودم بنابراین سعی کردم که امیرو فراموش کنم و اما امیر:
راستش من به عشق تو نگاه اول معتقد نیستم ولی به این معتقدم که نگاه و برخورد اول خیلی مهمه. آدم هر چقدر هم با یکی ایمیل بزنه و صحبت کنه، تا طرفو نبینه فایده نداره. بهرحال، بعد از اون دیگه زیاد به نرگس فکر نمیکردم تا اینکه موقع کنکور شد. شماره نرگس رو هنوز حفظ بودم. عصر روز کنکور به نرگس زنگ زدم و فهمیدم که نرگس و خانواده اش نقل مکان کرده اند. اونوقت ها هم که ایمیل و اینجور چیزها نبود. فکری بسرم زد: روزنامه . منکه اسمشو میدونستم و میتونستم از تو روزنامه بفهمم کجا قبول شده. بعد از اینکه نتایج کنکور رو دادند من با عجله رفتم روزنامه خریدم و دنبال نرگس فداکار گشتم. بالاخره پیداش کردم ، زبان قبول شده بود. منهم اطلاعات لازم رو جمع کردم و در روزی که تاریخ ثبت نام بود به دانشگاه مورد نظر رفتم و منتظر نرگس شدم. هر چی صبر کردم خبری نشد. منم برگشتم. راستش خیلی دوست داشتم دوباره ببینمش ولی دیگه راهی نبود و منهم سعی کردم زیاد بهش فکر نکنم. و اما نرگس:
یک سال از دانشگاه گذشت در طی این مدت اتفاقات زیادی برام افتاد. پدر و مادرم که مدتها بود که با هم اختلاف داشتند و من و خواهرم شاهد قهر و آشتیهای فراوان آنها بودیم بودیم. تا اینکه خبردار شدیم که پدرم زن دیگری رو عقد کرده. وقتی که این رو فهمیدیم خودمون از مادرم خواستیم که طلاق بگیره. چون مادرم از نظر مالی در شرایط مناسبی نبود مجبور شدیم با پدرم زندگی کنیم ولی با او شرط کردیم که ما با نامادری زندگی نمیکنیم چون نامادری من بدتر از پدرم خیلی مذهبی بود و ما میدیدیم که اگر قرار باشه صبح تا شب که پدرم نیست و میخوایم یه ذره نفس بکشیم جانشینش نمیذاره. بنابراین پدرم که وضع مالی خوبی داشت در یکی از نقاط خوب تهران برای من و خواهرم یک خانه گرفت و خانه ای جداگانه برای همسر دومش اجاره کرد. اکثراْ شبها پدرم پیش ما بود ولی گاهی اوقات هم من و خواهرم شبها تنها بودیم. تا اینکه مادرم ازدواج کرد و سرو سامانی گرفت. نامادری من هر از گاهی به ما سرمیزد ولی کم کم این رفت و آمدها زیاد شد به طوریکه تصمیم گرفت که رسماْ با ما زندگی کنه. من و خواهرم که از اول شرط کرده بودیم که نمیخوایم با نامادری زندگی کنیم (بعد از هماهمنگی با مادرم) تصمیم گرفتیم که با مادرم زندگی کنیم. مادرم و شوهرش برعکس پدرم و زنش خیلی با ما دوست بودند و ما با اونها خیلی راحتتر بودیم. البته ناگفته نماند که اینجور زندگیها همیشه مشکلات خودشو داره و هیچ وقت اون لذتی رو که از زندگی با آرامش با پدر و مادر میشه برد از اینجور زندگیها نمیشه برد. بنابراین ما دوباره نقل مکان کردیم. البته رفتن ما از منزل پدرم به منزل مادرم همراه با یکسال دعوا و کشمکش بود. بعد از گذشتن دو سه ماه از زندگی در منزل مادرم تصمیم گرفتم که سروسامانی به وسایلی که از منزل پدرم آورده بودم بدم. لابلای وسایل شخصیم دفترچه تلفن قدیمیمو پیدا کردم و همینجور که مشغول ورق زدن بودم چشمم به شماره ای افتاد که جلوش نوشته شده بود لیلا امیری در واقع اون شماره تلفن شماره امیر بود که از ترس اینکه مبادا پدرم بره سر وسایلم و شماره تلفن پسری رو توش پیدا کنه بجای امیر نوشته بودم لیلا امیری. با لبخند نگاهی به شماره تلفن انداختم. خاطرات کمی رو که داشتم در ذهنم مرور کردم. یه لحظه با خودم فکر کردم که خیلی وقته که اتفاق خوشایندی برام نیفتاده بود تا ازش خاطره ای خوش داشته باشم. بی اختیار دفترچه تلفن رو جلوم گذاشتم و به امیر زنگ زدم . یه بوق ، دو بوق ، سه بوق زد. دودل بودم که اگه خودش برداشت چیکار کنم قطع کنم یا باهاش حرف بزنم. بوق چهارم :
امیر: الو ، بفرمایید
نرگس با مکث : الو، سلام
امیر: سلام
نرگس: خوبی
امیر: ممنون، شما؟
نرگس: نشناختی؟
امیر: اوه، مریم تویی؟
سلام . شک ندارم بیاین تو وبلاگ ما دوستای خوبی خواهیم شد چون .....
بد جوری محو داستانتون شدم. خیلی عالیه. ادامه بدین.
چه داستان شیرینی. تروخدا هرروز بنویسید.
اُه اُه..چه شود؟؟مریم و از این حرفا دیگه!!دستم درد نکنه امیر خان!!(شوخی)D: آخرش که خوبه! زود بقیشو بگین!!
سلام
راستش منظورت رو از - یه کلمه نرگس بزبان فارسی - متوجه نشدم.
راستی میشه من شفاعت امیر رو بکنم؛ قول میده که پسر خوبی باشه :)
پاینده باشید-مرتضی
یه سر به من بزنید خوشحال میشم
سلام دوست خوبم نرگس جون . من اثاث کشی کردم اومدمblogsky . آخه با پرشین بلاگ آبمون تو یه جوب نرفت . بهم سر بزن . به آقا امیر خودتون سلام آقا صابر خودمون رو هم برسون
از انتظار مردیم. آپدیت کنید لطفاْ
سلام!من به نشانه اعتراض به عدم حضور امیر هیچی نمیگم!
سلام چه داستان جالبی شده
بازم پیشم بیا
من میتونم نرگش را براتون بسازم! اما چه تریپی میخوای؟؟ یاهوت را بده!!
خیلی باحال بود به منم سر بزن .... خوشحال می شم .. بای
آقا خدا رو خوش نمیاد انقدر مردمو تو خماری نگه می دارین!!
سلام ُ شروع خوبی بوده اینکه هر دوتان مایل به این رابطه بودید خیلی بهتون کمک کرده و به نظر می آد خیلی با برنامه و منطق پیش رفتید
رابطه تون به هر کجا که رسیده امیدوارم موفق باشید
سلام ۱۰۰ تا سلام به مه من خرزو خان برادر زورو هستم داستان با نمکی و رویایی قشنگی بود اصلا جالب نبود شما مردمو میذلرین سر کار بر چوپه گفتم من خودم یک عاشق دل شکسته هستم همه دختر ها همین طور هستن بای